یکجایی در تن و جانم بیحس شده و این بیحسی موضعی به مرگ تدریجی میماند که معلوم نیست تا چند وقت دیگر ادامه پیدا کند. من آن نقطه از روحام را حس نمیکنم دیگر اما بیحسیاش را حس میکنم، از کار افتادن سنسورهایش و عدم واکنشش به هر جور محرکی. در آن نقطه پیشترها اتفاقات خوبی میافتاد، اشتیاقهای عمیق و طولانی و باور به آدمهایی که برایم مهم بودند و گمان میکردم که بله، من هم برای آنها مهم هستم. در آن نقطه دیدارهایی اتفاق میافتاد که شورانگیز و خوش بود و پیوستگی قدمها و امتداد شانهها را نشان میداد، انعکاس تصویر دو نفر روی لحظههایی که در آن میزیستیم. حالا چهام شده؟ انگار ناگهان از تمام آن لحظهها و اتفاقها کنار گذشته شدهام، چرا دیگر کسی صدایم نکرد؟ چرا نگفت چهره آبیام پیدا نیست، چرا نگفت تو مهربان ِمن، بیا کنار پنجره که آفتاب روح من عیان شود؟ شاید زندگی عاقام کرده و چقدر این ساعت از روز برای اندوه حاصل از بیحسی، زمان نامناسبی است.
+ نعیمه بخشی
مدت زیادی میشود که ننوشتهام. حتی برای خودم هم از احوالاتم ننوشتهام. توی ذهنم احساس وجود دارد. اما کلمهای ندارم. معنا دارم. واژه ندارم. گذران عمر و دوران را نظارهگر میشوم و سکوت در سرم جاریست. سکوت، سکون و پذیرش. اما خودم را وادار کردهام که بنویسم. از تو بنویسم. شاید برای بار آخر در واژهها ببینمت. برای آخرین دفعه شبیه کلمهها شوی. و برای آخرین بار شبیه شوی به سطرهایی که سالها با آنها میشناسمت. اصلا یادت میآید که اولین بار چگونه نوشته بودمت، نوشتنیترینِ من؟ خودم یادم نمیآید. یادم نمیآید از سکوتت نوشته بودم یا میرا بودنت؟ از سبزآبیهای توی لباست یا آن قوس منحصربفرد که برای دستهای توست؟ که خوشبهحالش که برای دستهای توست. یادم نمیآید از چه نوشتم. اما خوش نوشتم. آنروزها من .... تو بودم. تو چه بودی؟ هرچه بودی خوش بودی. نیک بودی. رقیق بودی. مستمر بودی. امن بودی. اصلا «بودی» لامذهبِ من. بودی حتی اگر با بوی سیگار. بودی حتی اگر با خشم. با قهر. ما که رفتن را بلد نبودیم، اما ببین چطور رفتیم از کنار هم؟ ببین چه سالها به «نبودن»هامان گذشت. ببین چطور تنها خاطره ساختن را بلد شدهام. حالا خاطرهها، تنها جای پای یک نفر را دارند. جای پای یک نفر که بدونِ تو ماند و تنهایی در او نشت کرد. لحظههایم از کسانم پر و خالی میشود. کسانم که تو نیستند. دیگر هیچکس از کسانم شبیه تو نیست. چتر تنهاییام را دیگر شریک نمیشوم. میدانی که؟ دیگر کسی مثل تو نیست. دیگر کسی برای چتر تنهایی من نیست. اهلیِ من نیست. امنیتِ من نیست. عزیزم، وقتی تو رفتی دنیای من خالی شد. من جهان را به دنیایم آوردم تا جای خالیات را پر کنم. اما نشد. جهان کم بود برای پر کردن حفرهام. من خواستم اما فراموشم نشدی. راستش حالا دیگر خشمی ندارم. دردی ندارم. هنوز از تو خالیام اما دست انداختهام به گردنِ «نبودنت» و با او میگذرانم. رنجی نیست. سخنی هم. فقط آن قسمت از من که برای تو بود، دست نخورده ماند. گذار زمان و اتفاقات، عبور و مرور آدمها و احساسات کمی هُلت داده عقب اما فرسوده نشدهای. بکر و نو ماندهای. بکر و نو برای دلم.
تو از کنار من رفتی اما از من نرفتی. تو در من گم شدی. من در تو فسیل شدم. من در روزهای با تو ماندم. بخشی از من با رؤیای تو یکی شد ... تو ستارهی من بودی عزیزم. و فقط تو. آمدم بگویم از تو ممنونم که بیمهابا در من رسوب کردی. ممنونم که بلد بودی چگونه در من بمانی. ممنونم که ستارهی من شدی. که بلد بودی چگونه ستاره بمانی. من از تو برای بودنت ممنونم. برای نبودنت هم. تو میدانستی چطور باید باشی و چطور بروی ... ستارهی من.
دفتر خودکاوی ام را باز کرده بودم و به چند خطِ آخر خیره شده بودم: «دارم از خودم دور میشوم. اواخر سال 97 است و من روزها و شب ها به این فکر میکنم که دارم از خودم دور میشوم و ...» . از صبح باران می آمد. از صبح قدم زده بودم و به تمام چیزهایی که شکلم داده اند فکر کرده بودم. به آدمهایم. به اتفاقهایم. به کارهایی که انجام داده و نداده بودم. به برنامه هایم. چای ریخته بودم و به چند خط آخر دفترم خیره بودم. حتی همین حالا که دارم مینویسم هم به آن چند سطر خیره ام. چیزی که دوستش ندارم سردرگمی است. چیزیکه تلخم میکند، معلق و خاکستری ام میکند، بلاتکلیفی است. چیزیکه اشتباه است حد و مرز نداشتن است. نظم و تعین نداشتن است. و من اینروزها سردرگم و گیجم. اینروزها در روابطم، در کارهای عقب افتاده و برنامه های پیش رویم سرگردانم. دیگر هیچ چارچوب منظمی و مسیر مشخصی در روزمرگی ام پیدا نیست. و راستش را بخواهید، اینروزها موردپسندتر هم شده ام. روابطم هم بیشتر شده است و دوست داشتنی تر بنظر می آیم. خودم اما این خودم را دوست ندارم. این خودم را که به آدمها خط و مرزها را نشان نمیدهد. محدوده های امن را گم کرده و اولویت ها را اجرا نمیکند. این شاید از سایدافکت های «غرق در زندگی شدن» باشد. غرق در زندگیِ با روابط زیاد و با مشغله های فراوان. این خودم که پر از ایده و برنامه و کار و روابط است، شبهای دور از خانه دلتنگِ خواهر است. بیصداترین دلتنگی ها را بین ملافه ها و رویاهای شبانه دفن میکند. حتی همان وسطهای روز هم دلش برای خلوتِ دونفری با خدا تنگ میشود. برای بغض خفته ای که تنها در حدفاصل دو سجده در نماز اجازه ابراز دارد. و راستش را بخواهید، خدایِ من که بغض هایم را برایش میبرم و خواهرم که حتی با یادش از امنیت پر میشوم، این ها آن منِ واقعی هستند. آن قسمت از من که پشت زرق و برقِ روزمرگی های شلوغِ درگذر، هماره و مستمرا بخشی از قلب و وجودم هستند. من میان شلوغی های بی حد و حصار گم شده ام، له شده ام و تمامِ آنچه اینروزها میخواهم، سکوتِ جهان است و صدای تو. تمام آنچه زیر باران میخواستم. تمام آنچه میتواند مرا نو کند. مرا از این آشوبِ هرروزه و بلوایِ زمانه رها سازد یک خلوتِ ایمن است با دستهای تو. امنیت، تمام آنچیزیست که در این بی نظمی و آشوبِ همیشگیِ زندگی هایِ ماشینی جای خالی اش حس میشود. تعلق، چیزیست که پنهان شده است: روزها را با کسانی به شب میرسانیم که در حریمِ ما جایی ندارند اما ناگزیریم. ناگزیریم ...
شاید اولین چیزیکه سالِ 98م را به آن مُزین کنم، همین تعیین خط و خطوطِ حریمی باشد که درهم شکسته است. همین [غرق در زندگانی شلوغ شدن با یک تفردِ دوست داشتنی]. میدانی چه میگویم؟
نقطهای در زندگی هر آدمی وجود دارد که به خودش میگوید دیگر از راه رفتن، از دویدن، از تلاش و تلاش و تلاش، از جنگیدن خسته شدهام. نقطهای که در آن دست میکشد و خودش را رها میکند میان امواجِ پریشانی، میانِ اعماقِ ویرانی. هی عمیقتر میشود در خرابی. هی پایینتر میرود. مکیده میشود در سیاهیها. مکیدهتر میشود. اما دیگر دست و پایی نمیزند که به سطح بیاید. که مسیر نایش را در معرض تازگی قرار دهد. خودش را رها میکند و دیگر با دست سیاهی که به لباسش چنگ میزند تا او را به زوال بکشاند، مقابله نمیکند. نقطهای که به درکِ معنیِ «دیگر اهمیتی ندارد» میرسد. دیگر اهمیتی ندارد و خموش، منفعل، در خود فرو رفته، ساکت، خیره و عبوس به زندگی ادامه میدهد. و موضوع همین ادامه دادنِ لعنتی است که تماممان کرده است. که امانمان را بریده است. نقطهای وجود دارد که آدم مینشیند به حساب کردن روابطی که ساخته بود و میبیند چه کم گذاشتهاند برایش. چه در خویشتناش ریخته بوده غم این ماههای رفته را. و همانجاست که روابطت را هم رها میکنی ... روابطت هم در مجموعه «دیگر اهمیت ندارد» ها قرار میگیرد. میسپاریشان به دست امواج تزلزلها. سخت میگیری. خط میکشی. توی ذهنت. بعد توی واقعیت. «اگر بخواهند تلاش میکنند و اگر نه خطی از سقوط و اتمام بر ماجرا کشیده میشود». این صدای ذهنی توست. این صدای قلب توست که بیرحمانه و خودخواهانه بریده است. صدای بخشی از تو که اضطراب دوران مچالهاش کرده است. حالا من همان دختر خیرهای هستم که بریده است. که در خودش عمیق شده و قسمت ابتداییِ دردهایش را در دست گرفته. بیش از همیشه احساس رهایی میکند. بیش از همیشه احساس یکپارچگی و سکوت میکند. که در این اقیانوس مخوف سینهاش فرو افتاده و شجاعت از دستهایش چکه میکند. شجاعتِ قطع کردنِ اتفاقهای مریض پیرامونش. فکرهای مریض اطرافش. بندهای نامرئیِ بیمارگونه میان خودش و اغیارِ سرگردان. بیصدا و آرامم. بیصدا و رها. بیصدا و باقدرت ...
شب از نیمه گذشته است. دارم فکر میکنم «چقدر از روزهایی که از مدامِ حق به جانب بودن و منیت پر بودم» در سیاهیِ عمیقی مغروق بوده ام. آنقدر عمیق و آنقدر نزدیک که دیگر سیاهی را نمی دیدم. چقدر روزها که فراموش کرده بودم موجودِ مفلوک و آزرده ی پشت رفتارت را ببینم. خودم را میدیدم. خودم را که به ستوه آمده. خودم را که رنجیده و آزرده خاطر شده. خودم را که زخمی است به سبب این رفتارهای آزاردهنده ات. دیگر شعاع نگاهم به درکِ اعماقِ احساساتت نمیرسید. چشمانم را سیاهیِ خودمحوری پر کرده بود. حالا که شب از نیمه گذشته است، نشسته ام و ماه هایی که گذشت را دوره میکنم. رفتارهای تو را. روزهای زیادی درکت نکرده ام. روزهای زیادی رنجاندمت و با غرور در دلم تو را متهم به بی محلی کرده ام. و مگر این همان آدمی نیست؟ همان آدمی که نصفه و نیمه است. روزهایی آشفته و مریض میشود، قدش به درکِ پیرامونش نمیرسد. مقهورِ هیجاناتش میشود. آدمی که همیشه دلخواه و دلچسب نیست. از دور معقول و آرام است اما نزدیک که میشوی بوی دیوانگی میدهد. نزدیک که میشوی رنگِ تمامِ خل و چل ها را دارد. تمامِ نصفه نیمه هایی که بر احساساتِ خودشان تکیه زده اند. بر احساساتِ یک جانبه خودشان. یکطرفه به قضیه نگاه کرده بودم و با ملالِ بزرگی که درست کرده بودم روزها را شب میکردم و شب ها را روز. اما آنچه نجات مان میداد، ملال نبود. یک سویه رفتن به ماجرا مثلِ واپس رفتن همه راه های آمده بود. مثل بستنِ راه عقل و مغلوب احساساتِ متعصب شدن بود. مثل نوک بینی را نگاه کردن بود. آنچه دستمان را میگرفت، دلی بود که هم راهت شود. دلی بود که دستِ دلِ صدمه دیده ات را بگیرد. دلت کمی هم قدم میخواست تا این قسمت جاده را کج دار و مریز برویم. دلت مدارا میخواست. صبر میخواست. کمی مِهر بی منت میخواست. چه میشود که گاهی اینطور غرق در آشفتگی های درونی ام تو را وا می نهم به امواج درک نشدن؟ گاهی چه نامرد میشوم ...
کاش یادم بماند گاهی چه فراموشکار میشوم. چه یادم میرود تو همان دوست داشتنیِ اصیلِ دلم هستی. چه از یاد میبرم سهمِ احساساتِ تو در این میانه را. کاش یادم بماند گاهی چه نامرد میشوم :) کاش یادم بماند همیشه حق با من نیست ...
از گذر اینروزها دریافته ام، آدمی به آنچه هست بازمیگردد. به آن قسمتِ دیوانه سازِ وجودش که سالیان درازی از آن مکیده شده است. آن بخشِ عمیق تاریکی که بر گلویش پنجه می انداخته است. تلخیِ آن سایه که طعمش به فراموشی سپرده نمیشود. میشود خود را مشغول کرد، فریب داد، با هر توان که هست بی انتهایِ خاکستری مان را پس زد؛ اما روزی خسته و فرسوده از این جنگ از رمق فتاده و حیران، به هیبتِ آشنای سایه های تیره قدیمی مقهور میشویم. سایه هایی که از نفس نیوفتاده اند. هستند. همیشه بوده اند. روی تمام وجودمان راهِ هوا را بسته اند. همیشه بسته بودند. شاید امشب را به این سیاهی وا بدهیم و غوطه ور در احوالِ راکدِ لزج اش دیده برهم گذاریم. شاید فردا به عادت دیرینِ مبارزه کردن برخیزیم. اما میدانیم که این جنگ بی انتهاست. این نبردِ «امروز را می بازم تا چند روزی برنده باشم» است. نبردِ خداحافظی های کوتاه مدت از فسردگی ها و کدری هاست. از گذر اینروزها فهمیده ام، آدمی به آنچه هست بازمیگردد. هرچند برای یک شب را به صبح رساندن. اما این بازگشت قطعی است. این جنینِ سقط ناشده اما نامتولدِ ناخوشی ها که بلاتکلیف بدنبال راهی برای ابراز، گهگدار سرکی میکشد؛ تماممان را ذره ذره با رخوت یکی میکند. هرچند برای چند ساعت در یک شب زمستانی. ما به این مغلوب شدن های گاه به گاه عادت کرده ایم. همانطور که به امتداد این پیکار. همین خو گرفتن هاست که موجب سکوتمان شده است. که دیگر لحظه های تیرگی حرفها را ببلعیم: ما به این شب هایِ گهگدارِ به ظلمت گذرانیدن آشناییم.ما دیگر پی شانه نمیگردیم. پیِ دست. پیِ آغوش. پیِ گوشی که واژه از حنجره خارج کنیم ... ما خو گرفته ایم به گاه هایی که میبازیم به زندگی. کمی مغلوب میشویم. در خود فرو میرویم. سکوت میکنیم. آرام میشویم. شعر میخوانیم. مینویسیم. قدم میزنیم. ساز میزنیم. زیر پتو اندکی اشک میریزیم. کمی بلند میشویم. جدال از سر میگیریم. و فراموش میکنیم لحظات شب گذشته را چه آرام در بی تفاوتیِ سیاهی ها فرو رفته بودیم ...
این تمام چیزیست که اینروزها فهمیده ام: روزها و لحظه ها -خواه مطبوع و خواه نامطبوع- همه عبور است و گذار. و ما همه تماشاییم و همه کشف.
عزیزم، روزهای خداحافظی با نوجوانی را به قدم زدن گذراندم. به باران. به نور. به موسیقی. هی صندوقچه این سالها را گشودم و مست شدم از بوی خاطرات. بوی رستاکی که سراسر نوجوانیم را میدوید. بوی بالا و پایین هیجانها. بوی هورمونهای سربه هوایی که اکنون به سکون انس گرفتهاند. به صبر. به عقل. به تداوم. به ثبات. به خویشتنداری. به سکوت. ردپای آدمهایی که این سالها کنارم بودهاند، سراسر، از هجمه خاطرات بیرون میزند. که مرا به استمرار آمیختهاند. مرا به اعتماد آموختهاند. من از امنیت آغوشهای این سالها لبریزم. من از کسانم لبریزم.
عزیزم، انتهای روزهای نوجوانی، باریکهای از آسودگیِ خاطر و طمأنینه بر جای جای وجودم نقش بسته بود. بر تمام تنم. بر یک یک نفسهایم. اطمینانی که عقبه خاطراتم است. عایدی کسانِ پرمهرم است.
خداحافظ نوجوانی عزیزم با تمام تنشها و آسایشها. هیچ خداحافظیای اینچنین عمیق غمگینم نکرده بود.
دیِر بلاگِ من! فکر میکنم یکی از خاصیت های گذر زمان این باشد که رمقِ برقراریِ ارتباط های عمیق را از دست میدهی. نقطه ای، مرزی، خطی نامشخص و مبهم در زندگی وجود دارد که پس از آن ناگهان خود را اینگونه میابی: اینگونه بیحوصله در ژرفا دادن به روابط و معنا دادن به پیوندها. هرچه تا آنجای زندگی جمع کرده ای، هرچه بنا کرده ای، هرچه بن و پایه برای روابطت ساخته ای، همانها میمانند و مابقی همه سطحی و اندک به لحاظ معنا در طول زندگی در رفت و آمدند. این را آنروز که کنارش دراز کشیده بودم فهمیدم. او حرف میزد و من گمان میکردم چیزی نامرئی از جنس احساس و معنا در بطن رابطه مان است. چیزیکه شاید دیگر بدستش نیاورم. واضح تر بگویم: دیگر توانِ آراستن و ترتیب دادن چنین روابطی را ندارم. توان، رمق، نا، حوصله ... هرچه اسمش را میگذارید. پس از عبور از باریکه ای محو و تار از زمان، وارد سطح دیگری از زندگی میشوی. سطحی که در آن زندگی و پیوندهایت دو دسته میشوند: تعلقاتی که بوی اطمینان خاطر و آسودگی های قدیمی میدهند و دسته دوم آنهایی که در روزگارت در گذارند. برای بودنشان قدردانی. برای غم هایشان گوش شنوایی. برای دلهایشان خواهانِ خجستگی هستی. اما جای خالی نبودنشان، درد نمیگیرد و در دور و نزدیک بودنشان تفاوتی نمیابی. قسمتی از زندگی وجود دارد که از آن پس به راحتی کَنده میشوی. به آسودگی دوری ها را تاب می آوری. زخم زبان ها تعادلت را برهم نمیزند. زندگی دیگر چیز زیادی برای گفتن ندارد و اندک مسائلی هستند که میتوانند عمیقا غمگینت کنند. روزمره ات آکنده از آدمهایی میشود که مجال شناختنِ تو را ندارند. همینطور فرصتِ صمیمیت های کشدار و از سر امنیتِ خاطر.
نمیدانم مرز مشخص اش کجاست. شاید پس از نوجوانی. شاید اندکی دیرتر. اما بخوبی میدانم که من وارد این سطح شده ام ... سطحِ «زندگی عزیز! هرچه کاشته ام همان است، بیش نمیخواهم».
اواخر آذر ماه است. هفته سختی را پشت سر گذاشتم. 1 ماه مانده 20 سالگی ام را فوت کنم. بفرستمش پی باقیِ سالهای رفته. بفرستمش کنار سالی که تو رفتی. در سکون و سکوتِ عجیبِ پسِ روزهای تلاطم نشسته ام. عزیزِ زود از برم رفته، نمیدانم نبودِ تو است یا گذارِ زمان که به خویشتن داری انسم داده است. به بغض های نابجا را فروخوردن. به حق خودم را فریاد کشیدن. به نترسیدن و اخم شدن. به اشک های انتهای شب و در تنهایی در خودم عوض گله ها مچاله شدن و در رویای تو فرو و فروتر رفتن. به هرآنچه بودنت مرا از نیاز به آنها سلب میکرد و اینروزها پُرم از آنها. من لبریزم از وعده خلسه های به تعویق افتاده و جنگیدن با روزمرگی های ماشینی. آکنده از دوری قلبم با خلوتم، نوشته هایم، کتابهایم و هرآنچه پرم میکرد در روزهای خالی از آغوشت. میان آدمها و اتفاق های هر روزه رفت و آمد میکنم و تو در این میان به سراب هم نمیمانی. خالی ام از آغوشت، از خودت، حتی از سرابت ، نازنین بی رحمم. دارم 20 ساله میشوم و کمتر حساسیت بخرج میدهم، گلویم از دردها فشرده میشود، قلبم به تنگ می آید و برای چیزهای کوچک غر و ناله میشوم. جایِ خالی ات را با هرچه پر کردم وا داد، پس افتاد، تاب نیاورد. و هرگز نفهمیدم پشت تمام این سالها چگونه ار هرجایی شروع میشدی؟ چگونه از نبودنت هم نمیرفتی؟ در نبودنت هم از من سر میرفتی. سکوت مهمان لبهایم است. به کم از لبهایم جاری میشوی. جاری نمیشوی اصلا. در دلم اما ... در دلم اما طوفان اقیانوست تا مدت مدیدی به تفصیل و تعمیق خراشم میداد. اقیانوسی که به تازگی به سکون آشنا شده است. حالا، بعد از چندین سال، خموش گوشه ای از دلم نشسته ای. کش نمی آیی. پس نمیروی. پیش نمی آیی. خشمم را برانگیخته نمیکنی. با امید خیالی مخلوط نمیشوی. تنها نشسته ای و نظاره میکنی چه سخت شده ام بعد از تو. چه سر به زیر. چه آرام ... مگر چاره ای داشتم جز به قوی بودن و حفظ قرار؟
در سکوت و سکون عجیب روزهای پس از تلاطم آذر ماه نشسته ام و به سختی ام فکر میکنم. به تاب و توانی که ارمغان ناگزیرِ نبودنِ توست.
شب به صبح میرسد. در خودم مچاله میشوم و سالها حرف واپس زده شده دورهام میکنند. انگار کن پشت این انبوه، ذره ذره جان میدهم. در خیالم مرور میشود: دردی که به سردی گرایید و حسوحالی که پسِ تمام این سالها به پژمردگی نزول کرد. فشردهی دلم از تو، نک و ناله است. از تمامم سایهای شبیه به من مانده. سایهای محو و دوردست که ندیدیاش. نمیبینیاش. همره و پشت به پشتات قد کشیدم. طوری در دلم شدی که هیچکس نمیتوانست. بلدش نبود. شرجی و آفتابیِ هوای اطرافت را پاییدم. جلو آمدم چترت شدم در باران. پوششات شدم در بوران و آبت شدم در بیابان. سیراب که میشدی میرفتی. بارها و سالها میرفتی. در لحظههای دیری و دوری، از خود احوالات این سایه را میپرسیدی؟ چگونه در فراغت شعله کشید؟ در تبعیدِ ناگزیر دلش چگونه تهی شد؟ ماسید و تار شد؟ و به واقع، چگونه این تبهای گاه و بیگاهِ در رفت و آمد بودنت را تاب آورد؟ در بعید و قریب بودن مداومت را؟ تاب آورد یا آرام آرام به خاکستری آب رفت؟ مدتهاست والاسِمَتان و قدرقدرتان، به کنارت میگیرند، رام دیگران میشوی و من، نظارهگر، راه تنفسم هرباره کمی تنگتر میشود … بِهَمَت میریزند، دلت را زیر و رو میکنند و من هم پاسوز گناه اغیار به این گریز تو از احساس و عاطفه متهم میشوم. همین فرار هزاربارهات از سایهای که تلخیهایش را نشنیدی. احساس نکردی و هماره درگیر خود، بیتوجه از او گذر کردی.
توانی برای نوشتن نیست …
«مرا نمیبینی» و این چکیده سالیان توست برای دلم.