عزیزم، روزهای خداحافظی با نوجوانی را به قدم زدن گذراندم. به باران. به نور. به موسیقی. هی صندوقچه این سالها را گشودم و مست شدم از بوی خاطرات. بوی رستاکی که سراسر نوجوانیم را میدوید. بوی بالا و پایین هیجانها. بوی هورمونهای سربه هوایی که اکنون به سکون انس گرفتهاند. به صبر. به عقل. به تداوم. به ثبات. به خویشتنداری. به سکوت. ردپای آدمهایی که این سالها کنارم بودهاند، سراسر، از هجمه خاطرات بیرون میزند. که مرا به استمرار آمیختهاند. مرا به اعتماد آموختهاند. من از امنیت آغوشهای این سالها لبریزم. من از کسانم لبریزم.
عزیزم، انتهای روزهای نوجوانی، باریکهای از آسودگیِ خاطر و طمأنینه بر جای جای وجودم نقش بسته بود. بر تمام تنم. بر یک یک نفسهایم. اطمینانی که عقبه خاطراتم است. عایدی کسانِ پرمهرم است.
خداحافظ نوجوانی عزیزم با تمام تنشها و آسایشها. هیچ خداحافظیای اینچنین عمیق غمگینم نکرده بود.