شب از نیمه گذشته است. دارم فکر میکنم «چقدر از روزهایی که از مدامِ حق به جانب بودن و منیت پر بودم» در سیاهیِ عمیقی مغروق بوده ام. آنقدر عمیق و آنقدر نزدیک که دیگر سیاهی را نمی دیدم. چقدر روزها که فراموش کرده بودم موجودِ مفلوک و آزرده ی پشت رفتارت را ببینم. خودم را میدیدم. خودم را که به ستوه آمده. خودم را که رنجیده و آزرده خاطر شده. خودم را که زخمی است به سبب این رفتارهای آزاردهنده ات. دیگر شعاع نگاهم به درکِ اعماقِ احساساتت نمیرسید. چشمانم را سیاهیِ خودمحوری پر کرده بود. حالا که شب از نیمه گذشته است، نشسته ام و ماه هایی که گذشت را دوره میکنم. رفتارهای تو را. روزهای زیادی درکت نکرده ام. روزهای زیادی رنجاندمت و با غرور در دلم تو را متهم به بی محلی کرده ام. و مگر این همان آدمی نیست؟ همان آدمی که نصفه و نیمه است. روزهایی آشفته و مریض میشود، قدش به درکِ پیرامونش نمیرسد. مقهورِ هیجاناتش میشود. آدمی که همیشه دلخواه و دلچسب نیست. از دور معقول و آرام است اما نزدیک که میشوی بوی دیوانگی میدهد. نزدیک که میشوی رنگِ تمامِ خل و چل ها را دارد. تمامِ نصفه نیمه هایی که بر احساساتِ خودشان تکیه زده اند. بر احساساتِ یک جانبه خودشان. یکطرفه به قضیه نگاه کرده بودم و با ملالِ بزرگی که درست کرده بودم روزها را شب میکردم و شب ها را روز. اما آنچه نجات مان میداد، ملال نبود. یک سویه رفتن به ماجرا مثلِ واپس رفتن همه راه های آمده بود. مثل بستنِ راه عقل و مغلوب احساساتِ متعصب شدن بود. مثل نوک بینی را نگاه کردن بود. آنچه دستمان را میگرفت، دلی بود که هم راهت شود. دلی بود که دستِ دلِ صدمه دیده ات را بگیرد. دلت کمی هم قدم میخواست تا این قسمت جاده را کج دار و مریز برویم. دلت مدارا میخواست. صبر میخواست. کمی مِهر بی منت میخواست. چه میشود که گاهی اینطور غرق در آشفتگی های درونی ام تو را وا می نهم به امواج درک نشدن؟ گاهی چه نامرد میشوم ...
کاش یادم بماند گاهی چه فراموشکار میشوم. چه یادم میرود تو همان دوست داشتنیِ اصیلِ دلم هستی. چه از یاد میبرم سهمِ احساساتِ تو در این میانه را. کاش یادم بماند گاهی چه نامرد میشوم :) کاش یادم بماند همیشه حق با من نیست ...