دیِر بلاگِ من! فکر میکنم یکی از خاصیت های گذر زمان این باشد که رمقِ برقراریِ ارتباط های عمیق را از دست میدهی. نقطه ای، مرزی، خطی نامشخص و مبهم در زندگی وجود دارد که پس از آن ناگهان خود را اینگونه میابی: اینگونه بیحوصله در ژرفا دادن به روابط و معنا دادن به پیوندها. هرچه تا آنجای زندگی جمع کرده ای، هرچه بنا کرده ای، هرچه بن و پایه برای روابطت ساخته ای، همانها میمانند و مابقی همه سطحی و اندک به لحاظ معنا در طول زندگی در رفت و آمدند. این را آنروز که کنارش دراز کشیده بودم فهمیدم. او حرف میزد و من گمان میکردم چیزی نامرئی از جنس احساس و معنا در بطن رابطه مان است. چیزیکه شاید دیگر بدستش نیاورم. واضح تر بگویم: دیگر توانِ آراستن و ترتیب دادن چنین روابطی را ندارم. توان، رمق، نا، حوصله ... هرچه اسمش را میگذارید. پس از عبور از باریکه ای محو و تار از زمان، وارد سطح دیگری از زندگی میشوی. سطحی که در آن زندگی و پیوندهایت دو دسته میشوند: تعلقاتی که بوی اطمینان خاطر و آسودگی های قدیمی میدهند و دسته دوم آنهایی که در روزگارت در گذارند. برای بودنشان قدردانی. برای غم هایشان گوش شنوایی. برای دلهایشان خواهانِ خجستگی هستی. اما جای خالی نبودنشان، درد نمیگیرد و در دور و نزدیک بودنشان تفاوتی نمیابی. قسمتی از زندگی وجود دارد که از آن پس به راحتی کَنده میشوی. به آسودگی دوری ها را تاب می آوری. زخم زبان ها تعادلت را برهم نمیزند. زندگی دیگر چیز زیادی برای گفتن ندارد و اندک مسائلی هستند که میتوانند عمیقا غمگینت کنند. روزمره ات آکنده از آدمهایی میشود که مجال شناختنِ تو را ندارند. همینطور فرصتِ صمیمیت های کشدار و از سر امنیتِ خاطر.
نمیدانم مرز مشخص اش کجاست. شاید پس از نوجوانی. شاید اندکی دیرتر. اما بخوبی میدانم که من وارد این سطح شده ام ... سطحِ «زندگی عزیز! هرچه کاشته ام همان است، بیش نمیخواهم».