راستش را بخواهید اینروزها - خردادِ 97 - زیادی با خودم حال میکنم. اینروزها تبدیل شده ام به بهترین ورژن از خودم. به شخصیت ایده آلی که همیشه دلم میخواسته باشم ، چند قدمِ بزرگ نزدیکتر شده ام. اما چیزی هست : «زمانیکه ما بصورت افراطی و ناخودآگاه از یک ویژگی خود بسیار سخن میگوییم و مدام به آن تاکید داریم ، بزودی شاهد عکس همان ویژگی در خود خواهیم بود. مکانیسم روان ما به گونه ایی است که زمانی به صورت افراطی از چیزی فاصله میگیریم ، کاملا در حال نزدیک شدن به آن هستیم.» / پس زبانم را نگه میدارم تا ویژگی هایم را از دست نداده ام :))
فقط مینویسم که [فاصله گرفتن از فضای مجازی مرا یاری داد] و چند بار تکرار میکنم فاصله گرفتن از فضای مجازی / فاصله گرفتن از فضای مجازی / فاصله گرفتن از فضای مجازی ...
من آدم ِ داد زدن احساساتم نبوده ام. هیچوقت نبوده ام. همیشه دلم میخواسته هرچه بین من و دیگری میگذرد (هرچه که هست) ، بین من و دیگری بماند. در کُرنا کردنِ احساساتم چندان بابِ میلم نیست. گویی حرمتِ احساسم میشکند. همیشه میخواستم حرمتِ بندی که بین دل من با دیگری ست ، بین خودمان بماند. این در بوق کردن ، این حسرت کسی را برانگیختن ، دیگران را به حسادت کشاندن ، یا حتی همین به واژه درآوردن احساسی که در وصف نمیگنجد ، تمامش احساسم را دستمالی و سخیف میکند. هرچند هرگز نمیگویم آنها که روابطشان را برای دیگران بیان میکنند کار اشتباهی میکنند «هرکس به طریقی انرژی میگیرد»
اینها را گفتم که بگویم : وقتی اتفاق ناخوشایندی در زندگی ام می افتد. وقتی آدمها آزارم میدهند. وقتی رابطه ام با کسی خراش دار و کدر میشود ، هیچکس نمیفهمد من چند بار در خودم میشکنم. هیچکس نمیفهمد من چند بار برای خودم آغوش میشوم ، برای خودم درددل میشوم ، برای خودم دست میشوم تا بلند شوم ... اینها را گفتم که بگویم ، عزیزم ، هیچکس نفهمید که من بارها شکستم ... همانطور که هیچکس نمیدانست چه فضای وسیعی از دلم را بنام خودت کردی.
- تپش های زیاد قلب در نیمه شب ها -
دفترم را باز کرده ام و به نیم خطی که وسط صفحه نوشته ام خیره شده ام : «و حالا میفهمیدم که دیگر نیروی ارتباط ایجاد کردن با دیگران را هم از دست داده ام.» / یکبار سعی کرده بودم این را به او توضیح دهم. اما دیدم نمیفهمد ، نمیفهمدم ، توضیح دادن را رها کردم و این احساس را در جیب چپم نگه داشتم ... من همیشه آدم ِ خوب بودن با آدمها بودم -هنوز هم هستم. «آدمِ تویِ ذهنم با دیگران دعوا نکردن». آ?دمِ خودم را جایِ حتی غریبه ها گذاشتن و تلاشِ اندکی برای درک ماجرای درون او کردن. اما صمیمی شدن و عمق بخشیدن به روابط را میان پرده های درونی وجودم گم کرده ام. نه که از ازل بلدش نبوده ام ، «حالا» حوصله اش را ندارم ... نه که آدمها جذاب نباشند ، تنها حوصله اش را ندارم ... روزی روزگاری بود که دوستی های واقعی و مجازی عمیقی بر هم میزدم. حالا چند سالی میشود که با تمام آدمها «خوبم اما عمیق نیستم» / منظورم را میفهمی؟ :)
- ما به نبودن ها عادت میکنیم -
- خدایا بدحالی ِ ما را به خوشحالی ِ خودت تغییر ده -
زیاد که در خودم میمانم ، وهم برم میدارد که دیوانه شده ام . بعد دست میزنم به تلاشی برای در دست گرفتن سرنوشتم و پا گذاشتن در سرزمینی که پیچیده بودنش ، بر همه مان آشکار است . راستش با چیزهای پیچیده اَیاغ نمیشوم . برای همین تخریب این دیوار ، کار ساده ای نیست . اما بقول ایوان کلیما که درمورد کافکا مینویسد «می جنگد تا از تنهایی اش بگریزد ، تا جایی در میان مردمان پیدا کند ، تا نشان دهد توانایی پیوستن به جمع را دارد.» من هم مینویسم : می جنگم تا از ....
[زندان درون نگری ، اگر باد عمل بر آن نوزد ، فقط عقده های خفت بار به بار می آورد.] همین نیم خط مرا از هرآنچه تابحال به شکل اغراق آمیزی در آن غرق بودم ، دور میکند . از نوشتن ، از قدم زدن ، از بستن در اتاق ، از در خودم فرو رفتن ، از تو ... حالا تو بگو ، من کَنده شدن از همه چیز را به خوبی بلد شده ام ، فاصله گرفتن از تو را چگونه یاد بگیرم؟ حالا تو بگو عزیز ِ من ، بغض های نیم بندم را کجا بیاویزم؟
حلمت بکِ أمس وکأنکِ قطعة سکر
تذوبین ، تنصهرین ، فی فمی ، فی أضلعی ، وهل یوجد أحلى من السکر؟
حلمت بک أمس وکأنک غصن أخضر ...
تتمایلین ، ترقصین ، وتنحنین ، على تضاریسی ... وهل یسعدنی أکثر من کونک غصن أخضر؟
حلمت بکِ أمس وکأنک قطعة مرمر ...
تتکسرین وتتجمعین ، ثم إلى حطام بین ثنایای تتحولین ...
وهل یحلم الإنسان بأکثر من أن یملک و یمسک قطعة من مرمر؟
حلمت بکِ أمس وکأنک مسک وعنبر ...
تفوحین و تعبقین و فی أنفاسی تسکنین
وهل یزیدنی نشوة أکثر من أن أستنشق مسکا وعنبر؟
دیروز تو را به خواب دیدم و انگار تکه نباتی بودی ..
ذوب میشدی ، حل میشدی ، در دهانم ، درون دندههایم ، مگر شیرینتر از نبات هم یافت میشود؟
دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخهای سبز بودی ...
خرامان ، رقصان ، روی ناهمواریهایم ، خم میشدی ... مگر چیزی بیش از اینکه شاخهای سبز باشی ، خوشحالم میکند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار قطعهای مرمرین بودی ...
خرد میشدی و جمع میشدی ، بعد هم در اعماقم به آوار بدل میشدی
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و در دست گرفتن تکهای از مرمر را در سر می پروراند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار که عود و عنبر بودی ...
عطر تو میتراوید و جانفزا میشد و درون نفسهایم ساکن میشدی
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم چیزی بر وجد و سرمستیام میافزاید؟
| نزار قبانی
ترجمه : محمد حمادی |
{ کلیــک }
من نگرانی هایی را که زورم بهشان نمیرسد ، سبزشان میکنم ، میگذارم روی طاقچه کنار گلدان ها ، میگذارمشان در سایه امنیت . من بیم ها و دلواپسی هایم را بغل میکنـم تا احساس تنهایی نکنند .
به من میگوید «من دلم برای خودم کنار تو هم حتی تنگ شده» و مگر نه اینکه این زیباترین دلتنگی دنیاست؟ دلتنگِ منِ کنارِ تو شدن؟ دلتنگِ آدمی که [با کنار تو بودن] در نقشش فرو میرفتم؟ و اصلا آدمها از کجا میفهمند [منِ اغواگرِ روزهای پس از پریشانی] تنها مختص همانهاست؟ این نقشِ «لبخند روی لبت آوردن وظیفه ام شده است» مختص آنهاست؟ آنها در بیخبری نشسته اند و عزیزم ، این منم که به این اغواگری امتداد میدهم ... این منم که شب ها در میان ملافه ها ، دوباره و دوباره ، میدانم که برای آنها که کَسانِ مهم من هستند ، کَسِ خاصی نیستم .
دیده ای که چطور آدمها حین ثبت یک عکس دسته جمعی زل میزنند به لنز دوربین ها؟ دیده ای که چطور چشمانشان به عینه ثبت میشود و بعد بی آنکه نگران شکل پلک هایشان در آن تصویر ثبت شده باشند شروع به حرف زدن با یکدیگر میکنند؟ دیده ای که در این میانه ناظر بیرونی چطور خیال میکند در دنیای ورای آنچه آنها در آن زیست میکنند ایستاده است؟ ایستاده است در خلا. دیده ای که ناظر بیرونی چطور خیال میکند مُرده است؟ عزیزم ، دیده ای که من چطور خیال میکنم مُرده ام؟
- نازوند بهاری -