سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

- حضور صورتی تو -

- 18 سالگی ام تمام میشود بدون هیچ خاطره پررنگی - این را تو گفته بودی ... و این برای من یعنی : خیابان هایی که قدم هایت را نفهمیده اند / آدم هایی که سکوتت را نخوانده اند / دانشگاهی که زیادی لوث است ، زیادی چیپ است ، زیادی سرشار از شوآف است / یعنی صحنه هایی که بلدت نبوده اند و کمرنگ و کمرنگ تر از مقابل چشمانت گذشته اند . و تویی که داری مابین فیلم ها و کتاب ها برای عمق درک نشده ات ، خشت به خشت تنهایی میسازی ، کم حرفی میسازی ، ژرفا میسازی . میدانی؟ اگر این سالها نمیشناختمت ، گمان میکردم آدم های شبیه تو را تنها درون داستان ها و فیلمنامه ها میشود یافت . گمان میکردم عصر آدم هایی که در گمنامی خود ، بزرگ و پررنگ اند تمام شده . عصر آدم های به سان نویسنده های رئال . روزهایی که خسته میشوم از جلوی چشم بودن آدمها ، از تمام نشدن شوآف ها ، از روشنفکر بودن های توخالی ، از این بازیگر قلدر بزن بهادری که همه در آن فرو رفته اند تا حقی را که گمان میکنند از آنها خورده شده پس بگیرند ، از این دست نیافتنی بودن های خیالی شان ، از هرچیزی که بطرز افراطی ادعایش را دارند اما از درون تهی از آنند ... تو را به خاطرم می آورم و میگویم هنوز [واقعی ها] هستند و «من یکی از آنها را در دنیای خود دارم» . دل خوش به همینم که در آینده وکیل شده ای و پناه دختربچه کوچک درونم که از سیاهی ها میترسد ، از تاریکی ها وحشت میکند و گاهی فقط گاهی حمایت میخواهد . راستی :) «تجربه عمیق لذت تا وقتی فقدانی را حس نکنیم به دست نمی آید» این را در یک کتاب خوانده بودم . شاید همین فقدان خاطره در 18 سالگی ، تجربه های 19 سالگی را برایت فریبنده تر کند .

تو به آسمان شب میمانی که هرچه به آن خیره شوی ، نقطه های پررنگ بیشتری میبینی . (که هرچه به تو ...) / میخواهم بگویم این دوری های تحمیلی و این کم حوصلگی هایمان برای ارتباط کیبوردی ، حجم بزرگی از قلبم را که درگیر کرده ای ، نمیشوید :) تولدت مبارک مبینای صورتی من :) !


+ مریم هستم
- 217 -

اینروزها کمرنگ تر از همیشه ام / منتظر تر / محافظه کار تر !

شاید نامرئی شده ام و خودم خبر ندارم ...

دست و دلم هم به نوشتن نمیرود . درواقع فکری ندارم که بنویسـم . مگر نامرئی ها هم فکر میکنند؟

پ.ن : باز حالتی داشتم ، باز نتوانستم بگویمش ، باز نازوند از زبان من نوشـت - به موقع ترین نوشته ها از آن اوست : کلیک

 


+ مریم هستم
- 216 -

اینروزها وسیع نیستم / مثل گذشته که وسیع نبوده ام / اینروزها وسیع نیستم / مثل گذشته که وسیع نبوده ام / اینروزها وسیع نیستم / مثل گذشته که ...


+ مریم هستم
- 215 -

میترسم از عمیق و عمیق تر شدن ِ تلخی ها / ریشه هایت را از من بگیر 


+ مریم هستم
- 214 -

نشسته بودم جلوی شوفاژ که قلبم برای بار چندم ناگهان تیر کشید . یادش افتاده بودم . برای بار چندم . امروز اگر بدترین و بهترین روز فروردین 97 ام نبود ، قطعا عجیب ترین ِ آن بود ... حالم خوب نیست . حالم زیاد خوب است . کنار تختش ایستاده بودم ولی حواسم ب او نبود ، حواسم دنبال ِ بچه های تخت های کناری بود که یا بی حرکت روی تخت بودند یا میخندیدند اما نمیفهمیدم چه میگفتند . ناگهان به شانه ام زد ، برگشتم ، بغض داشتم اما گفته بودند احساساتی نشوید ، پایش را به تخت بسته بودند ، دلش میخواست بغلش کنیم . به شانه ام زد و برگشتم . بغلش کردم :") نحیف بود . نحیف ترین موجود زنده ای که بغل گرفته بودم . میخندید و خودش را در بغلم فرو میکرد . دلم ریش تر از تمام روزهای گذشته بود ... 26 فروردین 97 ام را فراموش نمیکنم . گریه های بعد از بهزیستی را فراموش نمیکنم . قلبم ک تیر میکشید و میکشد را فراموش نمیکنم . آغوش موجود نحیفی که تکرار نمیشود را فراموش نمیکنم . نگاه های رو به پایین ِ معصومه که اوتیسم داشت را فراموش نمیکنم . شعری که علی برایمان خواند با آن صلوات بلند اخرش را هم . سلامتی ام را چه؟ فراموش نمیکنم؟ نکرده ام؟ اگر در آغوشم نمیگرفتمش چنین حال متضاد خوشی و ناخوشی را هرگز تجربه نمیکردم . قلبم میتپید - انگار بعد از مدتها . اگر در آغوشم نمیگرفتمش حسرتش را تا گور میبُردم :)
انکار نمیکنم که در بدو ورود ترسیده بودم ، خودم را جمع میکردم ، غمگین بودم و بغض داشتم ، سرمای هوا را هم اضافه کنیم در دل میگفتم بعد از این چند شب ، چنین تجربه ای برای قلبم زیاد است . اما حالا میبینم قلبم زنده شده است . غمی که گرد ِ مُردگی را از دلم زدود … مور مور شدنی که ناشی از درک ِ عمق ِ تلخی هاست . 26 فروردین ِ من حالِ تو چطور است؟ من خوبـم / درواقع زنده ام :) اشک هایم به «هیچ» تکیه نزده و وقتی میبارم ، سبک میشوم - برخلاف روزهای قبل که سبکی در کار نبود .

[ 1397/1/26 - اولین تجربه بهزیستی ام ]


+ مریم هستم
- 213 -

فرسایش چیست؟ رخدادیست در زمانیکه فرد با محیط انطباق پیدا نمیکند و منابع روانی یا فیزیولوژیایی وی تحلیل میرود.
بعد از اینکه 4 سال از عمرم به چنین تعبیر و تفسیری گذشت ، با خودم گفـتم دیگر بس است. و روشم را از جنگ بی حاصل به گریز تغییر دادم و فرار کردم. از همه جـا. از همه کس. قطار شدم / رود شدم / حـتی حباب هم شدم و به خودم دل بریدن را آموختم. اما از نقطه ای به بعد ، برای بعضی چیزها نه میشود جنگید و نه گریخت. باید کیش و مات را بپذیری. خو بگیری. عادت کنی و برای خودت بهانه های منطقی بیاوری. منطق ببافی و همه چیز را عادی جلوه دهی و شبها ساعتِ 9 بروی بخوابی و به حرف دیگران که میگویند اوضاع بهتر میشود ، دلخوش باشی. کنار بیایی و برای فشردگی های قفسه سینه ت با صبر و حوصله ، دلیل و برهان عقلانی بیاوری.
از جایی به بعد تنها باید کوتاه بیایی :)


+ مریم هستم
- 212 -

شما هم مثل من ، با فکر کردن به اینکه «میگذره» حال بدتون رو سر میکنید؟ کار به جایی کشیده بود که امروز تو خیالم خودم رو کشته بودم و تو ذهن تکرار میکردم {برزخ و جهنم هم میگذره ..} و اگه موقع گذشتن زد و دو نیمه مون کرد چی؟ اگه جعبه نگرانی و صدتا ادا اصول فانتزیِ دیگه ، نگرانیامونو مرهم نشد چی؟ اگه گذشت و روحمونو مکید و خاطره هامونو جا گذاشت چی؟ دیگه «نبودن ها» که پسر مزاحم تو خیابون نیست. بگم این خیابونُ تموم کنم و میگذره... نبودن ها رو باید خیابون به خیابون قدم زد. مگه نه رفیق؟ بقول علیرضا آذر اگه رها شدیم تو قدمهای تکرار هم میگذره اما جز برگایی که تو بهارم زیر پامون له میشن ، کس دیگه ای عمق این «گذشتن» ُ متر نمیکنه. اصلا اگه همه چیز میگذره ، چرا هنوز حال بدمو میبرم سر خاک شهید گمنامی که رفیقم شده؟ اگه این رها شدنها میگذره ، چرا از رفیق مجازیم میخوام کنارم قدم بزنم؟ باشه قبول / نبودنا ، نگرانیا ، خستگیا ، تنهاییا ، مُشتایی که بعضی شبا قلبمونو فشار میده ، رفتنا و نموندنا ، همه میگذره ولی با هر گذشتنی ، یه تیکه از ما رو میبره...


+ مریم هستم
این حس

نقطه /


+ مریم هستم
با یک خیالِ خام ...


+ مریم هستم
- 211 -

[ میخواهم تمام ِ سطور اینروزها ، تو را فریاد کنم ]

داشتم لباسهایی که برایم خریده بودی به خواهرم نشان میدادم ، در دستانم لباس نبود ، تو بودی / عشق بود / تو بودی ... بعد نشسته بودم دفترهایی که برایم فرستاده ای را از کمد بیرون می آوردم و لبخند میشدم و عطر شوق میپاشیدم به اتاق / به دست خط تو ، تو ، تو ... بعد میخواستم قلبی که زده بودم به پارچه ی کتابخانه را به خواهر نشان بدهم ، بعد فلوکس را ، بعدتر همه چیز را ، سرمست در اتاق اینسو و آنسو میشدم و [تو] بودی که میتپیدی در من ، در پنجره های اتاق ، در کمد ، در کتابخانه ... ناگهان فکری آمد ، خراش انداخت روی من ، روی لبهام ، روی چشمهام : فکر آدمهایی که بارها دلم از من قول گرفت تا مُشت بکوبم بر چانه هاشان ! فکر آدمهایی که آزارت داده بودند . فکر آدمهایی که بی اعتمادت کرده بودند . فکر لطافتت که میرفت تا زیر دستان زبرشان ، جریحه دار شود . خشمگین بودم / مدتها قبل به خودم قول داده بودم تا از خودم آدم ِ سختی بسازم تا اخم کنم ، تا جدی بمانم و دست از شانه هایت برندارم . تا بدانند چه جری میشوم وقتی پای تو در میان است / خشمگین بودم و  تو همچنان در من جاری بودی .

+ کسیکه تمام کلمه های اینروزهایم برای اوست .

+ کسیکه سالها کنارش قد کشیدم و لامصب ِ من ! چقدر دوستت دارم :)


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب