نشسته بودم جلوی شوفاژ که قلبم برای بار چندم ناگهان تیر کشید . یادش افتاده بودم . برای بار چندم . امروز اگر بدترین و بهترین روز فروردین 97 ام نبود ، قطعا عجیب ترین ِ آن بود ... حالم خوب نیست . حالم زیاد خوب است . کنار تختش ایستاده بودم ولی حواسم ب او نبود ، حواسم دنبال ِ بچه های تخت های کناری بود که یا بی حرکت روی تخت بودند یا میخندیدند اما نمیفهمیدم چه میگفتند . ناگهان به شانه ام زد ، برگشتم ، بغض داشتم اما گفته بودند احساساتی نشوید ، پایش را به تخت بسته بودند ، دلش میخواست بغلش کنیم . به شانه ام زد و برگشتم . بغلش کردم :") نحیف بود . نحیف ترین موجود زنده ای که بغل گرفته بودم . میخندید و خودش را در بغلم فرو میکرد . دلم ریش تر از تمام روزهای گذشته بود ... 26 فروردین 97 ام را فراموش نمیکنم . گریه های بعد از بهزیستی را فراموش نمیکنم . قلبم ک تیر میکشید و میکشد را فراموش نمیکنم . آغوش موجود نحیفی که تکرار نمیشود را فراموش نمیکنم . نگاه های رو به پایین ِ معصومه که اوتیسم داشت را فراموش نمیکنم . شعری که علی برایمان خواند با آن صلوات بلند اخرش را هم . سلامتی ام را چه؟ فراموش نمیکنم؟ نکرده ام؟ اگر در آغوشم نمیگرفتمش چنین حال متضاد خوشی و ناخوشی را هرگز تجربه نمیکردم . قلبم میتپید - انگار بعد از مدتها . اگر در آغوشم نمیگرفتمش حسرتش را تا گور میبُردم :)
انکار نمیکنم که در بدو ورود ترسیده بودم ، خودم را جمع میکردم ، غمگین بودم و بغض داشتم ، سرمای هوا را هم اضافه کنیم در دل میگفتم بعد از این چند شب ، چنین تجربه ای برای قلبم زیاد است . اما حالا میبینم قلبم زنده شده است . غمی که گرد ِ مُردگی را از دلم زدود … مور مور شدنی که ناشی از درک ِ عمق ِ تلخی هاست . 26 فروردین ِ من حالِ تو چطور است؟ من خوبـم / درواقع زنده ام :) اشک هایم به «هیچ» تکیه نزده و وقتی میبارم ، سبک میشوم - برخلاف روزهای قبل که سبکی در کار نبود .
[ 1397/1/26 - اولین تجربه بهزیستی ام ]