سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

- 210 -

ابتدا آرامشی بودم که در ورایش غمی بود / اکنون آرامشی هستم که پشتش به «هیچ» بند است . یک هیچ ِ بزرگ . یک تهی ِ بی رنگ و بی معنا ! بعد با خودم میگویم شاید این ، حال ِ تمام کسانیست که غمی را پشت سر میگذارند . ابتدا غصه میخورند ، اشک میشوند ، خشمگین میشوند ، از نفرت آکنده میشوند ، دلهره امانشان را میبُرد ، اضطراب ِ آینده دست و دلشان را میلرزاند ، ناامید میشوند ، حناق میگیرند و لال میشوند ، از آدمها کوچ میکنند ، دور خود حصار میکشند و با غارِ خود یار میشوند و شاید انتهایِ تمامِ این اوضاع ، خلأ به انتظار ایستاده باشد . خالیِ از اتفاقات ، احساسات و آدمها . دیگر یأس و ناامیدی ، غم و اندوه و رنج ، ملال یا ستوه ، اضطراب و دل آشوبی و باقی احوالِ منفی از تنِ مریم نامم کوچ کرده . پشت ِ این سدِ عاری و بری از همه و هیچ ، ایستاده ام . عقب این بی تفاوتی ِ حجیم ...

اواسطِ کتابِ [بارِ هستی] جمله ای بود : به خلافِ میلِ خود بیدار میشد و دلش میخواست شب طول بکشد و او چشمان خود را باز نکند . / میلان کوندِرا ، احساسِ بیشتر شبهای 6 ماه گذشته مرا به نوشته درآورد ...

+ درود به زندگی که همه رنگهایش برایم به پایان میرسید :)


+ مریم هستم
- 209 -

مـه ای از خلأ روی جنگل احساساتم افتاده . رفته رفته مبسوط تر میشود . رفته رفته خالی تر میشوم …


+ مریم هستم
- 208 -

یکی از چیزهایی که ناخودآگاه رویش حساسم ، کلمه ها هستند . مثلا از نخ نما شدن ِ واژه های عشق و شور و دلبستگی به تنگ آمده ام ، آنقدر که دستمالی شده اند / در کتاب ها ، فیلم ها ، چت ها ، روابط ِ نه چندان عمیق و ... بارها دستمالی شده اند / حرمتشان شکسته شده . دیگر به دل من و امثال من ها نمیشینند ، و برای جایگزین کردن واژه ها برای برون ریزیِ احساسات ، به سمت کلماتی من درآوردی خم شده ایم . کلمه هایی که میدانیم ویژه خودمان دونفر میماند و دست هیچ نویسنده و زوج و فیلمنامه نویسی بدان نمیرسد تا خاکی اش کند . مثلا از «نوشتن» واژه هایی که میدانم درواقعیت کسی را آنطور صدا نمیکنم ، پرهیز میکنم . اگر روزی مریمی نوشت «عزیزکم ، گلم ، عشقم و ...» آن ، نسخه جعلی من است . مثلا از روی شورِ دخترانه ، وقتی دلم برای کسی تنگ نشده باشد ، در جوابِ «دلم تنگ شده» ، یک «منم همینطور» نمیچسبانم . لااقل در دلم میدانم آنچه بودم را نشان دادم . خود خود واقعی ام را - هرچند اگر سرد و بی احساس مینماید . واقعی و بی اعتمادم . واقعی و بی اعتمادم . واقعی و بی اعتمادم . من [فرسایش کلمه ها را از فرطِ دستمالی شدن های توخالی] میبینم ، چگونه میتوانم اعتماد کنم؟ حصارِ نامرئیِ ناباوری را دربرابر ِ جمله هایی مثلِ «تو با بقیه فرق داری» ، «من دوسِت دارم» و غیره و ذالک کشیده ام . بد است ! میدانم ... [اما این سختگیری را زمان و زمین به من تزریق کرده اند .]

حالا امشب ، شبِ ولادتِ حضرت علی است ... روزِ؟ روزِ «مرد» :) بدون تعارف بگویم ، چنین اسمی شامل حالِ چند درصد از مردان این سرزمین است؟ اصلا تعریفِ شما از «مرد» چیست؟ آیا این کلمه هم مشابه همان مثال های بالایی ، چرک و دست خورده نشده؟ آیا تبریکاتمان رنگ واقعیت میدهند یا عطرِ چاپلوسی و غیرمنطقی بودن؟ روز چه کسی مبارک؟ هزاران هزار مردی که هرروز با نگاه های تیره و دست های سیاه ، پندارِ دختران مترو و اتوبوس و تاکسی و ... را خراش میدهند؟ یا همان ها که «روشنفکر نما» هستند؟ (و نمیدانم چرا اینروزها اینقدر زیادند...) که پای صحبت هاشان بنشینی ، خوب جلوه و رنگ و لعابی دارند اما پای عمل که بیاید -خواسته یا ناخواسته- یادشان میرود بم بودن صدای جنس مذکر برای انداختنش پس کله شان نیست یا در صبر و تحمل پیشه کردن ، نباید چیزی کم از زنها بگذارند . یا همان هایی که ضعف و وابستگی به همسرشان را در پوششی از آقابالاسر بودن ، پنهان میکنند؟ آدمهایی که طبق افکار مردسالارانه قانون کشور(ها) را تعیین میکنند؟ یا همانها که جنس مذکر را در قالبی برای ارضای نیاز جنسی میریزند و آنرا با ملات هر بهانه و توجیه اسلامی هم میزنند؟ و غیره و غیره و غیره که هرروز مقابل نگاه های مات و مبهوتمان رژه میروند . همگی در عین ِ حال بهم زن بودن ، رقت انگیز هم هستند ... دلم میسوزد برای ضعفی که باید چُنین ، پشتِ نقابی از جدی بودن ها و برتری های بی پایه ،‌ پنهان شود ...

میدانم که نمیشود تعمیم داد و باید در انتخابِ‌ قیدهایم هم حساس باشم . میدانم «همه» اینگونه نیستند ... اما این «اکثریتِ اشتباه» برای خشم من و امثال من ها کافی ست . این ناباوری و برآشفتگی را -نه یکجا ، بلکه ذره ذره - مردان این سرزمین به من وارد کردند /. من آدمهای خیلی کمی را میشناسم که لایقِ تبریکات این شب باشند . کمتر از انگشتان یک دستم . از یکجایی باید چاپلوسی و تعارفات ِ مرسوم را کنار بگذاریم و تبریک روز مرد را به آنهایی که «مرد» اند روانه کنیم . کمی روی واژه هایمان حساس باشیم ، قبل از اینکه به خودمان بیاییم و ببینیم با گنجینه ای از واژه های بیهوده مصرف شده ، تنها مانده ایم.

+ ولادت خضرت علی مبارک !


+ مریم هستم
- 207 -

درد زنانی که مینویسند را جدی تر بگیرید 

از بیکاری نمینویسند ، زنان برعکس مردها کارهای زیادی برای بیکاری هایشان دارند

لاک میزنند ، گیسو میبافند ، مستانه میرقصند ...

اما ، زنی که مینویسد جای تامل دارد ...

 

[سارا اسـدی]

 

+ از میان ِ همین هزار هزار متنی که هرروز در هرجایی میخوانم :)


+ مریم هستم
- 206 -

نشسته ام میان واژگان / میخواهم درباره دنیای خودمان بنویسم . دنیای ِ آدمهایی شبیه من . همین همچون من هایی که سالها در صفحات مجازی ، گه گاه و کجدار و مریز واژه ها را هَم زده ایم . با ده ها نفر حرف زده ایم - که حالا بعضی هاشان حتی در یادمان هم نیستند . در بحبوحه پیشرفت های تکنولوژی و پرازدحام شدن ِ ورق های مجازی مان ، عده ای بی مهابا آمدند و پا گذاشتند وسط ِ قلبمان . ماجرای ما از همانجایی شروع شد که فهمیدیم ، دست ها چقدر دورند و قلب ها چقدر نزدیک . از همانجای کار بود که پی بردیم به واقعی بودن ِ آدمهایی که نادیده ، تیر ِ خلاص را زده بودند . نشستیم به کنکاش آدمها از میان ِ نوشته هایشان . با حرفهاشان زندگی از سر گرفتیم . با دلهاشان همذات پندار کردیم . و با خنده هاشان خندیدیم . سالها گذشت ، به خودمان که آمدیم ، شده بودیم قهرمان ِ خواندن ِ نگاه ِ آدمها . قهرمان تعبیر کردن ِ لبخند ها و سه نقطه های ناتمام . یَلِ پاک کردن ِ گرد ِ غصه از دلهایی که صاحبانشان را در غیبت دوست داشتیم . ما مجازی ها ، اسممان مجازی بود . اما رسممان ، سالها زندگی کردن کنار ِ احساسات ِ درونی ِ یکدیگر بود . [روا نباشد برای این زیبا-رفاقتها به یک مجازیِ خشک و خالی بسنده کنیم] . قصه ی امثال ِ من ها از جایی آغاز شد که گیر کردیم میان ِ «هم فرکانس»های ِ روزگارمان . آدمهایی که بلد بودیم برای شادی هایشان ، بخندیم . برای خوشبختی شان ، دست به دعا برآریم . و برای غم هاشان ... آخ ! از غم هایشان !

آمده ام بنویسم برای هستی ... برای هستی ِ آرامش بخش ! همان [هستیا] یی که صفحه اینستاگرامش را باز میکردم و آرامش ِ خنکی ، پخش میشد روی صورتم . همان دختر‌ ِ نوشتن های عاقلانه و جانانه . آمده ام بگویم داغ دیدن ، سخت ترین صبوری و جنگ ِ عالم برای دل است . آمده ام بگویم ، مجازی باشی و غم ِ رفیقت را ببینی ، مجازی باشی و کاری از دستت برنیاید ، مجازی باشی و جز نثار کردن آیه های قرآن و گریه راهی نداشته باشی ، سخت است . من هم آه میکشم برای دلت ... تنها آمده ام بگویم ، دنیای ِ مجازی ، سردی ِ این آغوش های ضروری را دوچندان به رخم میکشد ...

آمده ام بنویسم برای تمام ِ مجازی هایم . برای همه شان . / دوریم ؟‌ اما برای خنده هایتان میخندم و برای اشک شدنتان ... چه ؟ : ) واژه نمیابم .

 

+ زیبا خدام ! مجازی هام رو سلامت نگهدار .


+ مریم هستم
- 205 -

درباره ی روزهایی که از بیحوصلگی به برنامه هام نمیرسم بگم ؟ اینجوری تموم میشن که یه آهنگِ بیکلام میشه رفیقِ اتاقـم و من میرم بین دفترا و کتابام تا مُسکن عمل کنه و خواب منو ببره با خودش ! ♥ 


+ مریم هستم
- 204 -

من از آن دسته ای هستم که در دبیرستان رشته ام انسانی نبود و مشخصا به درس ِ ادبیات توجه آنچنانی نمیشد و یا اگر میشد ، عده ای در کلاس می نشستیم به تجزیه کردن ِ ادبیاتمان و بخش ِ لذت بخشش را هرگز متوجه نمیشدیم . هرگز در کلاس و درس و مدرسه غرق در شیرینی های ِ ادبیات نمیشدیم . بجز یک نفر ، مابقیِ استادانِ ادبیاتمان ما را به کتاب خوانی ترغیب نمیکردند . به نوشتن . به رقص در کنار ِ واژه ها . من از آن دسته ای هستم که تاریخ ادبیات را خیلی خوب نمیدانم ، اما ادبیات را دوست دارم . از آنهایی که دیر ، پا به وادیِ نویسندگانِ اساسی که با عمق ِ ادبیات در صلح اند ، آشنا شدم ، اما ادبیات را دوست دارم . از آن افرادی هستم که هنوز سالهای سال باید بخوانم و بخوانم ، بعد شاید بشود اسمم را گذاشت کسی که چیزی از ادبیات سرش میشود ، اما ادبیات را دوست دارم . از تفریحات سالم ِ روزگار من دستکاری کردن ِ واژه هاست . همین بازی با ترادف ها و تضادها . همین ترکیب ها و افعال ِ متفاوت .

خودم را لایق ِ نویسنده بودن و خوانده شدن نمیدانم ، چون از ادبیات کم میدانم ، در دریای ِ ادبیات ناچیزم ، اما اینها باعث نمیشود ادبیات را دوست نداشته باشم ... تمام ِ آدمهای ِ غنی ِ دنیای ِ من ، با ادبیات پیوند خورده بودند . ادبیات ، آدمی را فروتن میکند . وسیع میکند . مهربان خوی میکند . [انسان] میکند . از وقتی اینها را فهمیده ام ، تمام سعی ام در جهت این بود که نخ ِ نازک ِ دوستی ام با ادبیات شکافته نشود . جسته و گریخته کلاس های حافظ خوانی را میروم . چند شب درمیان مثنوی میگشایم و از ادامه قبل میخوانم . در ذهنم مدام اتفاقات را به قابِ کلمات درمی آورم . کتاب خواندن را زمین نمیگذارم ... میخواهم اتصالم با ادبیات پابرجا بماند ، هرچند رنگ پریده ... هرچند بی نور . این سالها بلاگر بودن و قلم زدن در صفحات مجازی ، مرا عوض کرده ، دلم را سخت کرده ... این را از روزیکه پا به دانشگاه گذاشتم فهمیدم . قصد دارم با الفاظ و کلمات درگیر بمانم ... این درگیری به زندگی ام جان میدهد . ادبیات روزهایم را نوازش میدهد ، حتی اگر هیچ ندانم . نمیتوانم داستان های سمک عیار را گوش ندهم ، حتی اگر آرامش ِ آنها که در اقیانوس ِ شعر و ادب غرق شده اند را نداشته باشم ...

من از آن دسته ای هستم که تنها نوک ِ انگشتان ِ پایم با یم ِ ادب خیس شده و همین اندک ، مرا در شور ِ بی بدیلی مغروق کرده . همین مختصر ، من را بدل به دیگری کرده : )


+ مریم هستم
- 203 -

نمیدانم چه میخواهم بگویم ، تنها میدانم میخواهم بنویسم :

1. عکس خانه نغمه صالحی را فرستادم برای مبینا ! میگویم «این خونه آینده منه.» همینقدر رنگی / همینقدر غیرجدی / همینقدر صمیمی / همینقدر مملو از خرده ریزهایی که جان میدهند به خانه . بعد میروم به لیست آرزوهایم اضافه میکنمش . کمی فاصله میگیرم از این قضیه ، این خانه رنگا و رنگ ، این لیست ِ آرزوهای کوچک و بزرگم که هرروز به آن اضافه میشود ، با جواب ِ آن تست ِ روانشناسی در تناقض است . همان تستی که زده بودم «انگیزه ام برای زندگی و مرگ یکسان است» چیزی جور در نمی آید ... [کلیک | کلیک]

2. یا مثلا همانروزی که شمع ها را چیده بودم دور ِ گل های قالی ، در تاریک اتاق نشسته بودم وسط حلقه شمع ها . آهنگ ِ اگرچه عمری ِ غزل شاکری را گذاشته بودم و فکر کرده بودم . یادم نمی آید به چه !

3. یا حتی خودم را بگذارم جای ِ دختر ِ توی آن نقاشی . و چند ماهی ، دور از زندگی ، دور از اتفاقات ِ‌ روزمره ، دور از رفت و آمد با اتوبوس و مترو ، دور از گوشی و پیام های ِ گاه و بیگاه ، دور از همه چیز بنشینم پشت ِ پنجره با باد های ِ ناملایم ِ کوهستانی و کتابهای ِ خوانده نشده قفسه کتابم را بخوانم . یا حتی فروغی را بخوانم که پدرم سالِ 76 خوانده بود . [کلیک]

4. آخرین باری که از قزوین به خانه آمدم ، در راه برگشت به این فکر میکردم که باید هرجور میتوانم خوش باشم . لزومی ندارد فاز فرهیختگی را همیشه حفظ کنم . لازم نیست همیشه با آهنگهای ِ علیرضا قربانی یا دال بند حالم خوب باشد ، گاهی هم میشود با آهنگ ِ کوکه حالم ِ سینا درخشنده خوش بود . درست است که کافه رفتن اشتیاق به جانم مینشاند ، اما آنروز که با نرگس روی جدول خیابان نشستیم و جان ِ گرسنه مان را با ساندویچی سیر کردیم هم خوشی ِ زایدالوصفی داشتم . شاید قلم ِ فالاچی و موراکامی را دوست داشته باشم اما جوجو مویز و آر ال استاین هم خاطرات ِ دلنشینی را برایم رقم زده اند . شاید معتقدم هرچه جنس محصولی بهتر باشد گرانتر است و فکر اقتصادی ام میطلبد که گران خرج کنم اما دیردیر ، با این وجود شده است که از دست فروش ها هم با شور و شوق خرید کرده باشم . شاید همیشه گارسه و شهر کتاب و کتابفروشی های ِ ملایم و بالاهای شهر را برای ِ خرید ِ کتابهایم انتخاب میکردم ، اما آنروز کتاب جستارهایی در باب عشق را در یک کتابفروشی خیلی کوچک و مملو از انبوهی کتاب در وسطهای شهر ، بین سروصدای چهارراه و بوی ِ فلافل فروشی ِ کنارش ، پیدا کرده بودم - تاجاییکه به پدرم گفته بودم از این به بعد همه کتابامو از اینجا میگیرم . بعدش هم فلافل با سالاد سفارش دادم از همان بغل و یکی از روزهای خاطره انگیز ِ 19 سالگی ام را رقم زدم . خیلی از لاکچری ماب ها ، آدمهای فیک روزگارند ... گاهی همان چیزهایی که عنوان ِ «خز» میگیرند ، ناجور به جانمان مینشینند : )

5. حالا نشسته ام آهنگ ِ زمستون ِ سامیار را گوش میکنم و به آدمهای ِ زمستانی ِ زندگی ام فکر میکنم . لبخند میزنم به خیالم ...


+ مریم هستم
- 202 -

درست چند ساعت قبل از اینکه راهی ِ شهر ِ دومم شوم ، درس جدید سنتورم را تمرین کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . تمام ک شد ، همانجا کنار ِ سنتور دراز کشیدم . دلم میخواست گوشی ام را بردارم و برای کسی فریاد بزنم "حالا بلدم [الهه ناز] را بنوازم" همان الهه نازی که سالها معین برایم میخواند و بغض میکردم را حالا میتوانم خودم بخوانم و بنوازم … دلم میخواست کسی را از این شعف ِ ناشی از تکه های کوچک زندگی ام باخبر کنم اما کسی نبود … کسی نبود تا این خوشحالی های خرده ریزم را با او تقسیم کنم :) گوشی را برداشتم و این چند خط را تایپ کردم و شورم را در دل دفن .

سالهاست این تن ، آسِمان ِ غم و شادی اش را تنهایی بر دوش میکشد . دراز کشیدم و به این تنهایی فکر کردم ، فکر کردم ، فکر کردم .


+ مریم هستم
اسفند برام بویِ تو داره | چهارم اسفند ماه نودوشش
[ کلیـک کن اینجا ]  


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب