نمیخواستم در آغوش بگیرمت
میخواستم آنقدر در من بمانی که پیر شویم
در تنم راه بیوفتی
و عصای کوچکت رگ هایم را سوراخ کند
اکنون اما
گوش سپرده ام به صدای تار سفیذی که
سیاهی موهایم را می شکافد
چگونه از درونم گریختی
چگونه برهنه در تاریکی دویدی
چگونه مرا از تنت تکاندی
+ آیدا عمیدی
+ از کانالی برداشتمش که برای آخرشبهاست. که به هرکسی نمیدهمش. که به هیچکس نمیدهمش :))
اواسطش نوشته بود : «دوباره امیدوارش کرده بودم. اینها پیروزی های کوچکی بود که شادم میکرد.» | و من؟ فکر میکردم تنها چیزی که میتواند خالی مفرط درونم را از یادم ببرد ، همین لبخند نشاندن بر لب مردمان است. همین آرامش را کادوپیچ کردن. همین امید بخشیدن به کسی(به هرکسی). همین اعتماد دوباره در روحی دمیدن. اینها پیروزی های کوچک من است.
اولین جلسه کارگاه اعتیاد /
یک بعلاوه یک - نمیتوانستم با هیجکدام از شخصیت های داستان همزادپنداری کنم . جِس (شخصیت اصلی) زیادی قوی بود . و زیادی شبیهِ من نبود . زیادی وا نمیداد . زیادی دلگرم کننده بود . جِس شبیه مادرم بود . همیشه خوش بین . همیشه مطمئن . مثلِ مادرم : همیشه پشتوانه . از همه اینها گذشته ، من به این پایانِ خوش [نیاز داشتم] .
کارهای عقب مانده ام را انجام میدهم [ کلیک ] : برای ما خاطره بازها /
(...) حالا دیگر میدانم. دردش با من میماند. آرامتر میشود ولی تیغه اش کندتر میشود. دردش را نبرده ام در هزار صندوقچه مخفی کنم. گذاشتمش روی طاقچه. تا هرروز جلوی چشمم باشد. روزی صدبار نگاهم بهش بیفتد و بگویم «آخ. دیدی که چه بهترینِ دنیا بود؟ چه بیتابانه میخواستمش و چطور از دستم رفت؟» دیگر خودم را با این حرفها آرام نمیکنم که «نه ، ما به هم نمیخوردیم. که قسمت نبود و باید نمیشد.» نه. ایستادم و قبول کردم. از دست دادن را. خواستن و خواسته نشدن را. خیالم راحت است که کاری نماند که نکرده باشم. خواستم و گفتم و به بانگِ بلند و ایستادم و دویدم و ماندم و برگشتم و ماندم و گفتم و خندیدم و خواستم (...) هرروز میدانم که اگر او بود ، دنیا هزار بار بهتر بود و من هزار بار خوشبخت تر. داغِ نبودنش را گذاشته ام جلوی چشمم ، تا هرروز زخم بزند و لبه اش ذره ای کندتر شود. معلوم است که او هرگز از من نمیرود. من دوست داشتن را با او شناختم و فهمیدم (...)
+ از وبلاگ ِ پنجدری .
امروز موهایِ تیره-روشنم را عوض کردم . مشکی هم رنگ قشنگی ست :)
- کاش میشد بویِ یاس را به موها زد -
همان چند نفرِ همیشگی : کلیک
چتر برای من یعنی مِهر و حالا میتوانم این مِهر را با خودم همه جا ببرم : کلیک
- thirteen reasons why -
من یک هانا بیکر در تو میدیدم . راستش را بخواهید ، پشت خیلی از همین چهره های بی تفاوت ، جدی و سرد اطرافمان ، آدمهای حساسی نشسته اند . آدمهایی که مسائل کوچک را برای خودشان تعریف میکنند و از مسائل کوچک می رنجند . مسائل کوچک را با خودشان لابلایِ دفتر و کتاب ، پایِ سینک ظرفشویی ، در کافه های عصر ، درون لباس های شاد مهمانی یا میان ملافه های تخت میبرند و بارها برای خود سکوت میشوند .
من یک هانا بیکر در تو میدیدم و به قدر ِ کافی برایت خوب نبودم . نه آنقدر که هوایِ موجودِ ظریف درونت را داشته باشم . یکجایی هانا میگوید :
[ It seemed like no matter what I did , I kept letting people down / I started thinking how everyone`s lives would be better without me. And what does that feel like? It feels like nothing. Like a deep , endless , always blank nothing. What does it really look like? Here`s the scary thing. It looks like nothing. ]
من تو را در احساساتِ شبیه هانا بیکر ، تنها گذاشته ام . عزیزم ، اشتباهِ بدی مرتکب شده ام ...
[ 14 تیر ] - گویا روز قلم بوده
و من این آرزو رو کنار همین تعریفای کوچیـک و بزرگِ این سالها ، خاک کردم : کلیک . تو این یه مورد به خودم نگفتم «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل» و باطل نشستم کنج عزلت خودم کنارِ واژه هام تو خلوتِ خودم .
- دلخوش بودم تموم این سالها به همین کلمه هاتون | مرسی که هستین همگی ♥ -