زمان با سرعت تکان دهنده ای گذشت. به زودی پسر سی و دو ساله شد و دختر سی ساله. در یک صبح زیبای ماه آوریل پسر دنبال فنجانی قهوه بود تا روزش را با آن شروع کند و در همان حال دختر برای ارسال نامه ای سفارشی از شرق به غرب می رفت، اما درست در امتداد همان خیابان باریک در محله هارویوکوی توکیو، آنان در آن گوشه از خیابان از کنار همدیگر گذشتند. پرتو ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه کوتاهی در دل هاشان سوسو زد. هر یک نفسش را در سینه حبس کرد و میدانست که:
«آن دختر، دختر صددرصد دلخواه من بود.»
«آن مرد، مرد صددرصد دلخواه من بود.»
اما پرتو خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال قبل را نداشت. آنان بی هیچ گفتگویی از کنار همدیگر رد شدند و برای همیشه در میان جمعیت ناپدید شدند. ماجرای غم انگیزی است، این طور نیست؟
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل | هاروکی موراکامی
+ آقای موراکامی! خنجرها رو فرو میکنی تو قلبم.
کتابِ سبز رنگِ موراکامی کنار دستم چشمک میزند : «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل». هنوز نرسیده ام به قسمتی که نویسنده دختر صد در صد دلخواهش را پیدا میکند. بوک مارکِ فرندز از گوشه کتاب، نور اندکی به قلبم اضافه میکند. آهنگِ ترکی که دوستم برایم فرستاده در پس زمینه اتاق پلی میشود. پرده شفافِ اینروزهایم شده است این آهنگ. و خنجر فرو میکند در قلبم. و خنجر را عمیق تر میکند هربار. سه جلدِ نخوانده گرگ و میش کنار سیم شارژر روی زمین به همدیگر چسبیده اند. یاد جلد اولش افتادم. چقدر بِلا را میشناختم. چقدر بِلا در زندگیِ من جا داشت تمام این سالها. چقدر گوشه های قدیمیِ قلبم را گرم میکند این کتاب. کشک، چوب شور، چیپس، پفک : سایر هم نشینانِ اینروزهای من و اتاق اند. با اشتیاق قاشق قاشق کشک میگذارم در دهانم، همزمان که چشم هایم روی صفحه سریالها در گذارند. دست می اندازم و کمی پفک میخورم. تا به خودم یادآوری کنم همه چیز سر جایش است. اما همه جیز سر جایش نیست. پی ام اسم گذشته. و دیگر نمیتوانم تقصیرها را گردنِ هورمون ها بیندازم. همه چیز سر جایش هست و نیست. جایی در قلبم خالی و تاریک است (خالی و تاریک تر از همیشه). و دارد خودش را منتشر میکند. به تمام تنم. به نقاطی که فراموششان کرده بودم هم. میرود که مرا ببلعد. میرود که یادم بیاورد حریفِ همه چیز نیستم. که به من بگوید «اندوه را در قرارداد زندگی نوشته اند». خیلی سال است تسلیم شدن را حذف کرده ام. اینروزها هم به رقص چنگ انداخته ام. به ترکیب ادویه ها و بوها و طعم ها. به خیابان گردی و آهنگ های عاشقانه که سرودِ پایداری و شادمانی سر میدادند. سعی کردم آنی باشم که غلبه میکند. آنی که جنگیدن را بلد است. اما آن چیز هنوز سرجایش است. منتظر میماند تا بیکار شوم. تا چشمم را از خطوط کتاب ها و سریال ها و غذا ها و خیابان ها بردارم تا قلبم را بفشرد. تلخ کند. و دلمردگی را سُر بدهد در جانم. اینروزها همه چیز سر جایش هست و نیست. شاید تسلیم شدن شجاعتی میخواهد که هنوز بلدش نیستم. شاید باید اجازه بدهم دلمردگی کمی در من رفت و آمد کند. از مختصاتم که به ستوه آمد، خودش مسیرِ آمده را برمیگردد. و تنهایم میگذارد با قلبِ تاریک و خالیِ گذشته. که حالِ بهتری داشت.
من از آنچه در غیابم رخ میدهد میترسم، من از دهان های گشوده میترسم و میدانم کلامِ مکتوب ناجی مان نخواهد بود وقتی همه آنچه دیگران میدانند به وهم آغشته است و ما این میان تنها موجوداتی نظاره گر و بی رمقیم. دیگر امید به هیچ معجزه نیست. ققنوس هم نیستیم که از آتش کلمات دیگران برخیزیم و از میان آنهمه خاکستر سر بلند کنیم، بی آنکه تن و جانمان شکل عوض کرده و به کلی به شمایلی دیگر بدل شده باشد. عزیزم آن کلمه که من نوشته ام، همین کلمه که تو خوانده ای، و تمامِ آن ماجرا که پیشتر نوشته شده، همگی دیگر از دستانِ راوی [که منم] گریخته و رفته اند، و حالا فقط دهان ها مانده اند، دهان های گشوده ای که پراکنده گویی میکنند و بعد به بسترهاشان برمیگردند. برمیگردند به همان بسترهای بیخبری، و نمیدانند که ما را همان اصواتی که از حلقشان بیرون ریخته است کشته اند.
+ نازوند بهاری
21 سالگی عزیزم، میراثِ واپسین روزهایت اندوه بود. تاریکیهای زخمِ سربازکردهی خشم و نابرابری بود. تلی بود از بیقراری که روی سینهام سنگینی میکرد. سوگ بود و غم و اشک که از قلبم بالا میرفتند. و چیزی در جانم بود که هی حالم را خرابتر میکرد … دستِ یاریِ منجیانِ همیشگیام -هنر، ادبیات، سینما و موسیقی- در قعرِ تاریکیها محو میشد و من میماندم با دنبالهی تنهاییِ صدایی که شنیده نمیشد. اندوه و خشمم را در یک یک نفسهایم، در رگ و پیام و در سلولهایم جا داده بودم؛ و دیگر قطرههای آبی که زیر دوشِ حمام روی تنم سُر میخورند، هوایی که با بازدمم ترکیب میشد و لیوانهای چایِ پیدرپیام ردی از جبینِ خمیدهام داشتند: نمایندهی ثبت لحظاتِ سپری شده … [دادِ خود را به بیدادگاهِ دل آورده بودم]
حالم چیزی بود شبیهِ آنجایی که حسین پناهی نوشته بود:
[آری دلم، گلم/ این اشکها خونبهای عمر رفته من است/ میراث من/ حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده بود/ تا بدانم، بدانم، بدانم/ به وام وانهادم مهر مادریم را/ گهوارهام را به تمامی/ و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم/ و کبوترانم را از یاد بردم/ و میرفتم و میرفتم و میرفتم/ تا بدانم و بدانم و بدانم/ از صفحهای به صفحهای/ از چهرهای به چهرهای/ از روزی به روزی/ از شهری به شهری/ زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند]
عزیزم، آنها آزادیِِ ما، امنیت و برابریمان را نشانه گرفتند و ما آموختیم خروشِ خشم و اندوهمان را به بینش بدل کنیم تا سبزیِ قدرت از بطنِ آن ریشه بزند. «که آگاهی همان قدرت است و قدرت همان آگاهی». آنها همدلی و کنارِ هم ایستادنمان را آماجِ خودشان کردند و ما در دستانمان «بیداری» شکوفا میشد. که شاید روزی هوشیاری، نورِ پسِ چشمانمان را نمایان کند و باریکهی امید را بر زندگیهامان.
[پس ادامه میدهم سرگذشت زنی را که هیچکس نبود/ با این همه تو گویی اگر نمیبود/ جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود/ چون آن درخت که زیر باران ایستاده است/ نگاهش کن/ چون آن کلاغ/ چون آن خانه/ ما گلچین تقدیر و تصادفیم …]
21 سالگیِ عزیزم، میسپارمت به عشق، به صلح، به باد :*
شما نجنگیدین و بُردین، ما جنگیدیم و باختیم
شب های انتظار و حسرت و حسادت و افسوس را پشت سر گذاشتیم. از پهلویِ چشم های ورم کرده از گریه های خاموش تا سحر گذر کردیم. درد متأثر از بلعیدن صداها و فکرها و اشک ها را چشیدیم. در جهان جمله های نگفته، کارهای نکرده، آرزوهای نرسیده مغروق شدیم. دفترهای مجازی و واقعی را به اندوهِ شبانه احساسمان آغشته کردیم. روزهای خالی از معنا و عمق ما را در خود کشیدند. در ابتدای بیداریِ صبح های نامطلوب به سفیدیِ سقفِ اتاق خیره ماندیم. و عمرمان را سپردیم به نقاب های گاه و بیگاه تا خالی از اضطراب و غصه و محنت بنظر برسیم. و درنهایت زنده ماندیم. زندگی از سر گرفتیم. نشاط را در پهنه شب و روزمان پهن کردیم. منطق را پیشه راه کردیم و القصه دوباره شدیم زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست ... آن کبودی های حاصل از بحران را فراموشی خاکسترگونِ روحمان در خود فرو برد. زمان گذشت و آن قسمت های ضرب دیده از جانمان دست در دست نسیان گذاشتند. اما نسیان، مرهم نبود. مسیر کودکانه و شاعرانه ای بود تا در گرداب چرخه های معیوب گرفتار آییم. فراموشی، چاره کار نبود. تلاش مذبوحانه قلب دلمه دلمه شده مان بود که «همه چیز درست میشود». غفلت کردیم و آنگاه به خود آمدیم که از نو جانمان در طلب وصل دوست به هق هق افتاد و مجدد در آتش فراق شعله ور شدیم ... پستی های زندگی به فسردگی و چشمان خالی از فروغ منتهی شدند و ما آسان ترین مسیر را پیش گرفتیم: خود را به رودخانه بلایا وانهادن ...
در این واپسین ماه ها، اتفاقات زیادی آمدند، از برابرم و شاید از رویم گذشتند و به سیاهی فراموشی پیوستند. ساعت های زیادی تن و بدنم را در امواج آدمها و حرفها و نگاه ها رها کردم. لحظات زیادی بودند که خودم را میان شلوغی ها و مشغله ها به «ایستادگی» درس دادم. در این واپسین ماه های سرشار از ترس و اضطراب و استرس، میخواستم تمرینِ «زندگی» کنم. روزهایی که شناور بودم در حرف ها و کلمه ها، خبرها و حادثه ها و خالی از ادبیات، هنر و درون نگری. روزهایی که سینه ام از هرآنچه آرامش را به دنیایِ من تزریق میکرد، تهی بود. میخواستم آن قسمتی از خودم را روشن کنم که سالهاست خاموش شده. آن قسمتی که بلد است با تمام آدمها بنشیند و بگوید و بخندد. با تمامِ آدمها انس بگیرد. با تمام اتفاقات دلخراش بایستد. آن قسمتی که بلد است شجاع باشد. نرم باشد. بپذیرد و پذیرفته شود. آن قسمتی که میخندد. براق است. و با همه دوستی میکند. آن قسمتی که واژه هایش را بجای نوشتن، در مصدر «گفتن» صرف میکند. آن بخشی از من که دور بود و خواب آلود. آن ناحیه که دستش را گرفته ام و بیرون کشیدمش. بالا آوردمش. و حالا مثل کلید خاموش و روشن سیستم ها، «میتوانم» فردا صبح که از خواب بیدار میشوم، روشنش کنم و اگر لزومی ندیدم بگذارم او بخوابد و مابقی ام بیدار باشیم. میدانی از چه میگویم؟ از آن جمله ی نعیمه بخشی که نوشته بود «... چون قبل از اینکه جهان را بشناسم، تخیل من را با جهان خودش آشنا کرده بود. چون با همه تغییرها، تحول ها، با همه شکست هایم، انگار تاروپودم را با نخ خیال سرشته اند. چون خیالبافی حرفه دیرینه من است». از این میگویم که ما خیالباف ها، همیشه یک جهان داریم که مأمنِ همیشگیِ ناامنی ها و تنهایی هایمان باشد. یک جهان که میتوانیم نگهش داریم برای روزهای بی انرژی. برای انتهایِ شبهای خستگی. برای لحظات low buttery. ما خیالباف ها، یک روز یاد میگیریم مثل شما جهان را نگاه کنیم. مثل شما خالی از حرف زدن با سایه های تصوری و پر از کلماتی که میان آدمها ردوبدل میشود. اما همیشه آن گنجینه -خیال- در کنج دلمان هست. آن بومی که میتوانیم برهنه شویم از واقعیت ها و رنگ های خودمان را نقش کنیم... در این واپسین ماه ها بیش از همیشه یاد گرفته از قاب شما دنیا را ببینم. بیش از پیش به دنیای شما گام نهاده ام. و حالا دلم برای پی و ریشه خودم، برای جهانی که از ابتدا به آن تعلق داشته ام تنگ شده است. دلم برای هنر، برای ادبیات، برای درون نگری، برای خواندن و نوشتن، تنگ شده است...
برای همه چیز نگرانم. برای آینده. برای احساساتم که گمان میکنم دیگر برنمیگردند. دیگر شبیه گذشته نمیشوم. دیگه ورِ حسی و عاطفی ام برای کسی به تپش درنمی آید. بیشتر دلهره دارم که اصلا برای کسی به تب و تاب می افتم؟ هرگز؟ هرگز دستان کسی که میخواهمشان سهم دستانم میشود؟ هرگز نگاه های تب آلود و آتشین چشمانم را مسخ میکنند؟ نگاه میکنم به پیرامونم. به کسانم. به دوستانم. و این عقب ماندن در رهگذرِ عاطفی ترسی عمیق بر دلم می نشاند ... من از آینده میترسم. رشته و تحصیل و شغل و درآمد توی سرم هوار میشوند، وهم بر تمام تنم مستولی میشود و سر در گریبان می لرزم. توی ذهنم «آینده» بانگ برمیدارد. و دلم میگیرد از تصورِ ناخوشی هایش. نقص هایش. کجی هایش ... «آینده»، «تعلق»، «درآمد» روی افکارم شبانه روز راه میروند. دیگر جایی ندارم برای انتزاعات. برای رقص، شعر، شور، نوشتن و واژه ها... از تلخیِ واقعیتها می نشینم گوشه ای و راهِ رویا را دور میابم. دور و نایاب. شبها برای نجات به خیال پناه میبرم-این تنها نقطه بکر سرزمین جادویی درونم. در خیالم نقشها را، شخصیتها را، اتفاق ها را، حتی خودم را و تو را هرطور بخواهم تاب میدهم. رنگ میکنم. بالا میبرم. پایین می آورم. در خیالم فرمانروایی میکنم. در خیالم آینده ایمن است. آینده جور شده است. آینده شبیه رویاها سبز و آبی و نارنجی است. آینده بارانی است با بوی خاک نم خورده و رقص نور روی سبزیِ برگهای اقاقیا... میدانی؟ از وقتی نیستی دیوانه شده ام. این را همان یک هفته ای که تازه برگشته بودی فهمیدم. فهمیدم وقتی هستی چقدر بیشتر به زندگیِ واقعی چسبانده میشوم. وقتی هستی زندگی ام شبیه خیالها میشود. شبیه رویاها طلایی. دیگر نیازی به سایه ها ندارم وقتی حرفهایت کنار گوشم است ... تو نیستی و من سالهاست که دیوانه ام. یک دیوانه با آینده ای ترسناک. یک دیوانه که دستی برای پنهان شدن از واهمه هایش ندارد ... یک دیوانه ی بی پناهِ خیالاتی.
دلم برای دنیای انتزاعیِ کلمه ها تنگ شده است. میدانی اینروزها سینه ام از معنا و واژه تهی ست. اینروزها پرم از خالیِ خیال. پرم از خالیِ خیال ... و این شبیه دردی ست بی انتها