شب های انتظار و حسرت و حسادت و افسوس را پشت سر گذاشتیم. از پهلویِ چشم های ورم کرده از گریه های خاموش تا سحر گذر کردیم. درد متأثر از بلعیدن صداها و فکرها و اشک ها را چشیدیم. در جهان جمله های نگفته، کارهای نکرده، آرزوهای نرسیده مغروق شدیم. دفترهای مجازی و واقعی را به اندوهِ شبانه احساسمان آغشته کردیم. روزهای خالی از معنا و عمق ما را در خود کشیدند. در ابتدای بیداریِ صبح های نامطلوب به سفیدیِ سقفِ اتاق خیره ماندیم. و عمرمان را سپردیم به نقاب های گاه و بیگاه تا خالی از اضطراب و غصه و محنت بنظر برسیم. و درنهایت زنده ماندیم. زندگی از سر گرفتیم. نشاط را در پهنه شب و روزمان پهن کردیم. منطق را پیشه راه کردیم و القصه دوباره شدیم زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست ... آن کبودی های حاصل از بحران را فراموشی خاکسترگونِ روحمان در خود فرو برد. زمان گذشت و آن قسمت های ضرب دیده از جانمان دست در دست نسیان گذاشتند. اما نسیان، مرهم نبود. مسیر کودکانه و شاعرانه ای بود تا در گرداب چرخه های معیوب گرفتار آییم. فراموشی، چاره کار نبود. تلاش مذبوحانه قلب دلمه دلمه شده مان بود که «همه چیز درست میشود». غفلت کردیم و آنگاه به خود آمدیم که از نو جانمان در طلب وصل دوست به هق هق افتاد و مجدد در آتش فراق شعله ور شدیم ... پستی های زندگی به فسردگی و چشمان خالی از فروغ منتهی شدند و ما آسان ترین مسیر را پیش گرفتیم: خود را به رودخانه بلایا وانهادن ...