وقتی فصل اولش را که سرجمع 20 صفحه هم نبود تمام کردم ، تا مدت زیادی به فـکر فرو رفـتم . نمیخواهم بنویسم اما گویا ناگزیرم که درغیراینصورت مغزم از واژه میترکـد . همیشه از آن دسته از آدمهایی بوده ام که به امواج ِ مغزی نادیده و اتفاقات ِ پشت پرده ای که هرگز بر من آشکارا نمیشود ، اعتقاد داشتم . مثلا بعضی دوستی های دلنشینـم را با این عنوان که قانون جذب باعث دوستی ِ ما شده و مثلا اینکه فلان روز ِ ابتدایی ِ دوستی مان اگر امواج مغزی مشابه و قانون جذب نبود ، سر ِ صحبتمان هم باهم باز نمیشـُد وَ وَ وَ …
اما در فصل اول ِ کتابِ جستارهایی در باب عشق {تقدیرگرایی} میگوید ما در اتفاقات شیرین زندگی مان ، مثل عاشق ِ فردی شدن ، احتمالات ِ انجام نگرفته را درنظر نمیگیریم و میخواهیم با وصل کردن ِ قضیه عشق مان به تقدیر و قضاوقدر آنرا ایمن کنیم . در بند پایانـیِ فصل میگوید : اشتباه ِ من این بود که میان سرنوشت عاشق شدن ، با سرنوشت ِ عاشق شدن به شخصی خاص را فرق نگذاشته بودم . خطا در این بود که تصور میکردم این کلوئه(معشوقه وی) است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است .
همینطور است . نیست ؟ هزاران نفر در دنیا وجود دارند که تم ِ شخصیتی ِ مورد علاقه مایند و یا اگر ببینیمشان یک دل نه صد دل عاشقشان میشویم ، اما اینکه ما درمیان آنها عاشق ِ چه کسی شویم دست ِ خودمان است (مثلِ همین بازکردنِ سرِ صحبت با غریبه ای که بعدها عاشقش شویـم که بدست خودمان رقم میخورد) … عشق ، اجتناب ناپذیر است اما همان فردِ خاص اینطور نیست و [انتخابی] بدست خودمان است . رنگی ست که خود بر پرده زندگی میکشیم . قصه اینجاست که بیشترمان بعد از عاشقی ، خودمان را با قصه ی تقدیر از پیش نوشته شده ، فریب میدهیم .
در نهایت امر به این نتیجه رسیده بودم که همواره و تا پایان عمرم ، در پس ِ اتفاقاتِ زندگی ام چیزهایی هسـت که نمیـدانم . انتخابهایی که نتایج ِ خاصی را در زندگی ام رقم میزنند که در زمان انتخاب شان ب آنها آگاه نبودم .
+ کتاب ِ جستارهایی در باب عشق | آلن دوباتن .