سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

.تو را نادیدنِ ما غم نباشد.

روی قایق نشسته‌ام. دریا آرام است. گهگداری موجی ملایم قایق را به بالا و پایین میبرد و برای تعادل من چیزی شبیه قلقلکی یواش است. قرار را یاد گرفته‌ام. خویشتن‌داری از قواعد زندگی‌ام شده است. از کنارم اتفاقات دستی ب قایق میکشند اما نهایت، عبور است که عایدیِ آنها می‌شود. عبور است که سهم هرچیزی در زندگی‌ام می‌شود. کنارم خالی است. خالی از حضور. درونم پر است. پر از یادها. گهگدار آدمهایی می‌آیند روی قایق. آدم‌هایی که گزینه‌های اطرافشان را گم کرده‌اند. دستشان خالی شده. لینک می‌زنند میان قلب‌هامان، کمی نشاط پخش می‌کنند بین درزهای تخته‌ای که بر آن سوارم، کمی فروغ، کمی تنفس. بعد می‌روند پیِ گزینه‌های بزرگ‌تر، فریبنده‌تر، درخشان‌تر. بعید می‌روند. غریب می‌شوند. پیوندها کش می‌آید. به قلبم نگاه می‌کنم. قرمزِ وصله پینه من. در خالیِ قایقم سعدی می‌خوانم: «تو را نادیدنِ ما غم نباشد - که در خیلت به از ما کم نباشد». فوت می‌کنم در شرجیِ هوای اتفاقات، میانِ پیوندهای دور شده. برای یک عصر جمعه بی‌قرار می‌شوم. بر بی‌قراری‌ام باران می‌زند. می‌نویسم چه خوش می‌گفت سعدی ما: «نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی» و در خود خموش‌تر می‌شوم. بر اتفاقات آسان‌گیرتر. بر دوری‌ها رهاتر و بر بودن‌ها رقیق‌تر.
عبور است و گذار است سهم هرچیزی در زندگی‌ام. خویشتن‌داری و هزار حرف مگو در دل انباشتن، آموزه بزرگِ این «گذرها» ست برای من.


+ مریم هستم
.و عشق بود، آن حس مغشوشی که ناگاه محصورمان میکرد.

بعضی آدمها جای خالیِ‌ عشق را، نیاز به آغوش کشیده شدن را، تمایل به حمایت شدن را، با تمام قوا و نیرویی که دارند، با هرچه بتوانند پر میکنند. اگر بلد باشند از غمشان به سود خود بهره ببرند، اگر از آن دسته ای باشند که روی عزت نفس خود حساسند، یکجا نمی نشینند و اشک بریزند -هرچند اشک ریختن هم بخشی از ماجراست. آنها عوضِ رابطه از بین رفته قلبی خویش، روابطشان با خانواده و دوستان را قوی تر میکنند. شاید با خدا و نیروهای ماورایی عمیق شوند. روی استعدادهای نهفته خود کار میکنند. علایق خود را پی میگیرند. اعتماد بنفس از دست رفته در دلبستگیِ تخریب شده را با شاد و خوش انرژی بودن میان دیگر آشنایان طاق میزنند. برای شغل و رشته خود، وقت بیشتری صرف میکنند. چیزی پنهانی در بطن تمام حالت ها و رفتار هایشان هست: «میخواهم ثابت کنم هنوز تمام نشده ام» و در حقیقت، اگر بازیگری را خوب بدانند، قدرتی جز قدرت شبها به این راز نهان آنها پی نمیبرد. و چشمی جز چشمانِ آسمان. شاید باید سالها بگذرد تا غمِ مدامِ پس زده شده در طول روزها سر باز کند. سر باز کند تا بیادشان بیاورد تمامِ پیشرفت ها، ذوق و نبوغ هایی که به عرصه ظهور درآمدند، روابطی که بهبود یافت، ابعاد تاریکی که روشن شد، با روزهای بودنِ او برابری نمیکنند. باید زمان زیادی بگذرد تا بفهمند انتهای روز که اشتیاق به هم صحبتی و هم آغوشی در وجودشان میجوشد، هیچ چیز مرهم ترک های قدیمی دلشان نمیشود. هیچ چیز به او مانند نمیشود. او همیشه در کفه سنگین تر ترازو بود. در همان روزهایی که هنوز حفظ غرور نگاهشان در صدر واجبات بود هم او در برابر بهترین دستاوردها برنده بود. او در تمام این سالها گوشه دلشان بود : سرجای همیشگی. و دنیا با تمام عظمتش، نتوانست چیزی شبیه او را به آنها هدیه بدهد. دیگر نتوانست.


+ مریم هستم
.من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.

واژه ها می آیند. در سکوتِ درازایِ بی انتهایِ ذهنم قدم میزنند. مینشینند. بلند میشوند. میروند. میدوند. عاقبت صدای خستگی شان در ذهنم تکرار میشود و در خاکستریِ فراموشی محو میشوند. روزها می آیند: و با مشتی از اتفاق میروند. تعابیر و تفاسیرم از رفتارها و تکاپوها، خشم ها و لطافت ها، اشک ها و شوق ها کلمه میشوند. کلمه ها در سرم راه میروند: در جاده. در ماهِ آبان. زیر باران. در راهروهای دانشگاه. زیر آسمانِ دلگیر خوابگاه. در پیاده روی ها. در کتاب ها. آهنگ ها. زیر ابرهای اسفنجی. همیشه. هرجا. این کلمه ها هستند که تنهاییِ ذهنم را همراهند. خودم اما به سکوت خو گرفته ام. آدمی چه آسان انس میگیرد با دردهای هولناک پیشینِ سینه اش. با خلوتِ تنهایی اش. با سکوتِ بی تلاطمش. با هرآنچه روزی وهمش را داشت و اینک بازو به بازوی آن است. انگاره هایم، چیزی میان نوشتن و گفتن گیر میکنند. نه با قلم درگیر میشوند تا به نوشته درآیند، نه به صدا بدل میشوند تا از مسیر حنجره بیرون بریزمشان. با سکوت عجین شده ام. تو گویی این خموشی شبیه دست و پا از آغاز با من بوده: نزدیک، متصل و ممتد. گاهی هراس برم میدارد که خودم را در سکوت گم نکنم؟ فراموش نکنم؟ مایع تاریکش جلوی چشم هایم را نگیرد و خودم را از یاد ببرم؟ شبیه واژه هایم که در خاکستریِ فراموشی محو میشوند. شبیه پندارهایم که حرف نمیشوند. دست خودم را در سکوت میگیرم. میرقصم. با نوای موسیقی بازخوانی میکنم. بسامد صدایم را از جایی میان حلق و گوش میشنوم. باران به پنجره میزند. آبان ماه است. پرده را کنار میزنم و استمرارِ قطره های باران را نظاره میکنم. به استمرار می اندیشم. استمرارِ این سکوت ...


+ مریم هستم
- 247 -

هلیای من!

زندگی طغیانی ست بر تمامیِ درهای بسته و پاسداران بستگی. هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه یی ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.

لحظه یی ست متعلق به گذشتگان که در حال رخنه کرده است.

لحظه یی ست اندوهبار و توان فرسا.

اینک، گسستنِ لحظه های دیگران را چون پوسیده ترین زنجیرهای کاغذی بیاموز.

باری گریختن، تنها از احساساتِ کودکانه خبر می دهد؛ اما تکرار در گریز، ثَباتِ در عشق را اثبات میکند.

من، ایمان دارم که عشق، تنها تعلق است. عشق، وابستگی ست.

انحلالِ کامل فردیت است در جمع.

عشق، مجموع تخیلاتِ یک بیمار نیست.

آنچه هر جدایی را تحمل پذیر میکند اندیشه پایان آن جدایی ست.

زندگی، تنهایی را نفی میکند، و عشق، بارورترینِ تمامِ میوه های زندگی ست.

بیاموز که مَحَبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز، از میان لحظه های سلطه دیگران، بگذرانی. امروز، برای من، روز خوبی نیست. روز بد تنهایی ست. اینجا را غباری گرفته است.

پنجره ها نمی خندند و آب نمی جوشد و بوی مستی آفرینِ تنِ تو در این کلبه نپیچیده است. یاد تو هر لحظه با من است؛ اما یاد، انسان را بیمار می کند.

اینجا هیچکس نیست که غروب ها به من خوشامد بگوید و موهای نرمش را میان دست های من بگذارد و بخندد.

روز بد تنهایی، مرگِ بی دلیل را به خاطر من می آورد.

مرگِ روزهای خوب را

مرگِ همه ی حکایت ها را

به من بازگرد هلیای من

مگذار که خالی روزها و سنگینی شب ها در اعماق من جایی از یادنرفتنی باز کند.

ما برای فروریختنِ آنچه کهنه است آفریده شدیم.

در ما دمیدند که طغیانگر و شورش آفرین باشیم.

و به یاد بیاور آنچه را که من در این راه از دست داده ام.

سه روزِ پیش، ما با ایمان به خویش، می گفتیم که بازگشت هیچ چیز را خراب نمی کند.

و اکنون تنها تو می توانی اثبات کنی که ما دوباره بِنا خواهیم کرد.

به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامیِ ذراتِ زندگی ست.

هلیا به من بازگرد.

 

 

+ از کتابِ بارِ دیگر، شهری که دوست می داشتم | نادر ابراهیمی


+ مریم هستم
تابستان 97 - 31 شهریور

در این تابستان قوی‌تر شدم. کمی رها. اندکی فروتن. روحیه‌م را از موجودات غول‌پیکر تاریک زندگی‌ام پس گرفتم. فکر میکنم همین‌ها برای اینکه بگویم تابستان خوبی را گذراندم کافی‌ست.

خداحافظ تنها و آخرین تابستان 19 سالگی. [قلب‌های نارنجی]


+ مریم هستم
- 246 -

خیلی وقت است دلم نمیخواهد طولانی بنویسم. احساس میکنم حرف نویی برای گفتن ندارم. احساس میکنم فکرهایِ من همان فکرهای شما هم بوده یا هست یا خواهد بود و با تکرار این مکررات، به شعور شما توهین کرده ام. احساس میکنم جهل بزرگی هستم در پهنه هستی. احساس میکنم باید سکوت کنم و زیاده نگویم ... این بار سعی میکنم خلاصه بگویم تا به فزونی نکشد.

چند سالی میشود که رمان های عاشقانه ایرانی نمیخوانم. رختم را جای دیگری پهن کرده ام. جایِ -شاید- کمی عمیقتری. هفته پیش بهترین رمان دوران بلوغم را از نو خواندم. و سرتاپای یکی از قشنگترین خاطرات 14 سالگی ام را تار و مخدوش کردم. برایم جذابیت نداشت. قلم سطحی نویسنده، طرز لوس و مسخره ای که عشق را به نمایش گذاشته بود، احساسات سرسری که عمیق انگاشته میشد، توصیف ها، کامل و بی نقص بودن های غیرممکن شخصیت ها، همه چیز برایم ناچیز و لوده بنظر آمد. به همین آسانی خاطره نوجوانی و بلوغم را دستمالی کردم. با کشاندن بی دلیلِ یادبودِ شیرینِ نوجوانی، به حال. همه چیز سرجای خودش قشنگ بنظر میرسد. خاطرات، فیلم ها، کتاب ها، اتفاق ها، آدم های گذشته ،همه، متعلق به همان دوران اند. همان زمان است که جالب و شگفت انگیز، غمگین و فسرده، پرتلاطم و هیجان انگیز، دوست داشتنی و محبوب، مشمئزکننده یا ترسناک بنظر میرسند. پای آدمهایِ متعلق به گذشته را به اکنون باز نکنیم. روی ارج و عز و حرمت سابقشان، گذارِ زمان و تغییراتِ ناگزیر زمانه پرده ای کشیده که پشت این پرده هیچ است. آدمهای پشت این پوشش در زمان محو شده اند. نیست شده اند. به عدم پیوسته اند. دیگر کسی شبیه آنها را در واقعیتِ حالا نمی یابیم. بگذاریم خاطراتمان دست ناخورده و رقیق در ذهن و روحمان باقی بمانند ...

+ خداحافظ تا حرفِ تکراریِ بعدی :))


+ مریم هستم
تابستان 97 - 23 شهریور

سریال stranger things - بله اگر رهام کنن، تمام روزهای باقیمونده از تابستونم رو هم سریال میبینم. 


+ مریم هستم
تابستان 97 - 20 شهریور

سریال The Walking dead - در رابطه با سریال نمینویسم. درباره او مینویسم. درباره «مَگی» (یکی از شخصیت های سریال) مینویسم. درباره مگی که شبیه او بود مینویسم. میمیکِ چهره اش. چشمهایش.  چین کنار پلکش هنگام خندیدن. لبخندش. لبخندش. لبخندش. ملاحتش. لطافتِ آمیخته به نیرومندی اش. موجود ترد و ظریفِ پشتِ آرامش‌اش. سکوتش. جدی بودنش ... 8 فصل است مگی من را یادِ‌ او می اندازد. یادِ سوم شخصِ نانوشته هایم. یادِ‌ خاطره دست نخورده 16 - 17 سالگی ام. یاد دومین موجود باارزش من از آن مدرسه. مگیِ خاطراتم هستی. مگیِ خاطراتم میمانی. کامل و سالم و دست ناخورده در خاطراتم نگهت میدارم.

 


+ مریم هستم
تابستان 97 - 15 شهریور

1. سریال Arrow - تکنولوژی چه موهبتِ خوبی ست. بعد از هر قسمتِ سریال، ری اکشن های طرفداران را میخواندم و از اینکه وقت و بی وقت، صبح و ظهر و عصر میتوانستم از احساساتِ آدمهایی شبیه خودم باخبر باشم خرسند و راضی بودم. این حالتِ مخلوط با هیجان و وجدِ‌ حاصل از فیلم و سریال، از تفریحاتِ سالمِ مستضعفین است :)))

2. کارگاه فرزندپروری


+ مریم هستم
- 245 -

من خزیدم در دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

 گفتم ای خواب،

ای سرانگشتت کلیدِ باغ های سبز

چشم هایت برکه تاریکِ

ماهی های آرامش

کولِبارت را بروی کودکِ گریانِ من بگشا

و ببر با خود مرا

به سرزمین صورتی رنگِ

پری های فراموشی ...

فروغ فرخزاد


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب