میخوام یه اعتراف بکنـم : گاهی اوقات برای خودم در خفا یه قول و قرارهایِ مخفیانه میذارم / خبر نداشتم تا چه حد روی اون عهد و پیمانها پایبندم ، تا امشب که رفتم مرور کردم بعضی هاشو ... و دیدم واااو !!! جوری وفادار به عهدام با خودم موندم که الان نگرانِ حال خودمم / مثلا یکبار نوشته بودم دیگه با فلانی بحث های فلسفی نکن ! / یکبار نوشته بودم فلان آدم دروغگو رو خط بزن ! / یکبار نوشته بودم نذار حواستُ پرت کنه فلان چیز ! / و و و ...
گاهی شکستنِ این پیمانا بد هم نیست . مثل من نباشید که انقدر پَس بزنید و مصمم بمونید توی انکار بعضی چیزها که برسید به قسمتی از مسیر که دیگه راه برگشتی نیست . دیگه نمیتونم این جدی و مصمم بودن رو توی پس زدن ها ، از بین ببرم ! گاهی شکستنِ عهدت با خودت میتونه شیرین باشه ... مثل دستی که گرماش رو برای خودت حروم کردی ، نگاهی که قسم خوردی چشم بدزدی ازش ، صدایی که خواستی برات به آهنگِ باقی ، تصور بشه ... که عهد بشکنی و شیطنت رو روونه وجودت کنی ! نذار برسی به جاییکه نتونی مصمم بودن رو از خودت بگیری . باشه ؟ نذار بشی آدمی که راه ندانِ دیگرون حتی تو میمیکِ رفتاریت هم هویدا بشه . یه جاهایی قول و قراراتُ بشکن رفیق !
راستی اعترافِ شماره دو هم میشه حدودایِ ساعت 3 عصر ، به وقتِ دلگرفتگیم ، رفتم با آرشیو ِ نوشته هایِ بیدار ، حالمو خوب کردم ! :) برگشتم به پارسال و پیارسالش .
دُشمن ِ خویشیم و یار ِ آنکه ما را میکُشد - غرقِ دریاییم و ما را موجِ دریا میکُشد
زان چُنین خندان و خوش ما جان ِ شیرین میدهیم - کان مَلِک ما را به قند و شهد و حلوا میکُشد
+ مولانا *-*
نمیدانم قصه از چه قرار است و چرا اینروزها پستچی مُدام درِ خانه قلبم را میزند و یک تکه از خودِ قدیمی ام را برایم به سوغات می آورد . مثلا همانروزی که آن کامنتِ بلند بالا را خوانده بودم ، و آخ ! رفیق ... نمیدانی چقدر به منِ رویاییِ سابق میماند . یا همان دو سه روزی که به هر درِ تکراری و غیرتکراری زدم برایِ آرامشِ آشفتگی هایِ توخالی ام و حدس بزنید حالم به چه خوب شده بود؟ بله ! مجموعه هری پاتر . و یادم ، مثالِ دستگاهی که آدمیزاد را به گذشته میراند ، مرا بُرد به روزهایِ قصه هایِ تخیلی و هیجانی و حالـا تنها چیزیکه از آن سالها دارم ، کلکسیونی از کتاب های تخیلی و ترسناک است که در انباری خاک میخورند . به راستی اینروزهایِ غرق در زندگـی -که نقطه ای از آن به هری پاتر ها و درجستجوی دلتوراها نمیماند- چرا باید آنِ گذشته ام بر من یادآوری شود؟ و اصلا از کجایِ قصه بود که تا به اینجایِ کار عوض شدیم؟ از کدام کنجِ اتفاقات ، رفتیم سراغِ همانها که تلخ مینویسند اما واقعی ، واقعی ، واقعی؟ قفسه کتابهایمان از نو چیده شدند و قوه ی تخیلمان در نهانخانه جانمان مخفی شد؟ کدام قسمتِ موضوع را تاب نیاورده بودیم که خودمان را از آرمانی نوشتن رهاندیم و در تلخی داستانهایمان چون زرورقی غمگین ، پیچاندیم؟ ماه هاست دارم درمورد تخته چوبِ توخالی که بدان بدل شده ام به روش های مختلف قلم میزنم . مینالم از دختری که به دلتنگ نبودن ، عادت ندارد . به درگیر این ماده نامرئیِ تند و بدطینت ِ خالی و دلمرده بودن . آیینِ زندگیِ ما ، توصیف و تشبیه هایِ خیالی بود نه اینچُنین در آغوشِ مُردابِ واژه های تلخ گرفتار آمدن . نه نگرانی های حل نشدنی ... تو جوابش را میدانی؟ چه شد که احساساتمان از دوردست ها ، دهن کجی میکنند و ما آرام و منطقی به خداحافظی احساسات از روح و روانمان اُنس میگیریم؟ چه شد به [سخت جانی] خو گرفتیم؟ چرا طعم ِ لبخند از نوشته هایمان کوچ کرده است؟ میشود از طعم لبخند برایم بگویی؟ میشود مرا به خانه ی وصف های بی بدیل ببری؟ میشود مذاقم را با گرمایِ رویاها و آرمانها دوباره آشِنا کنی؟ میشود از طعم لبخند برایم بگویی؟ ...
اصل کلام رفیق ، زودتر از آنکه بدانیم و بخواهیم عاقل شدیم . حتی اگر سردرِ نوشته هایمان هک کرده باشیم «که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانست» اما ریش سفیدِ رسومِ زندگی ، ما را به عاقلی محکوم کرد و قبل از آنکه لب بُگشاییم ، ختم جلسه را اعلام کرد . حکم اجبارِ عاقلی بر پیشانی مان زده شد /
هوشنگ گلشیری نوشته بود :
آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی درمورد کتابی که خوانده است حرف بزند ، درست انگار دارد دوره اش میکند . اما کو تا یکی اینطور و آن همه اُخت پیدا شود ؟ خواهید گفت پیدا میشوند . بله ، میدانم . من هم داشتم ، یکی دو تا . آنقدر باهم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد ، سروقت به پاتوقمان نمیرسید ، دلشوره میگرفتیم . بعدش ، خب ، معلوم است ، یکی زن میگیرد ، یکی سفر میرود ، یکی میرود مذهبی میشود ، یکی هم غیبش میزند ، خودکشی میکند . دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را ببینی ، متوجه میشوی که آدم ها ، بیشترشان نمیتوانند تا آخر خط تاب بیاورند .
برایِ من ، داشتنِ آدمی که تمامِ ابعادم را در دامانِ رابطه مان بریزم یک معجزه ست . چنین معجزه ای را داشتم / اینروزها کم تر دارمش . ذهنم انقدر خالی ست که نمیخواهم اضافه گویی هایِ اجباری کنم . اما کم بودنت را همه چیز به من یاد آوری میکند ... مُ بی نا .
« اگر میخواهید بدانید در روزِ آرامِ دخترهای آرام چه میگذرد / یا اینکه من از آن دسته افرادی هستم که فکر میکنم هر لحظه از زندگیم ارزشِ ثبت شدن دارد »
میخوام ساده بنویسم . صب بیدار شده بودم . اهلِ خانواده هرکدوم به یه قصدی خونه رو با من تنها گذاشته بودن . درسِ سنتورِ این هفته ام رو تمرین کرده بودم . تا 6 ماه در سطح مبتدی باقی میمونم . وصبح بعد از تمرینِ موسیقیِ مِلویی که بهم محول شده بود داشتم سعی میکردم ریتمِ تندش رو هم بزنم . اما نمیشد ، خراب میکردم ، اولش رو درست میزدم بقیه ش رو خراب میکردم ، داشت به جایی میرسید که ریتمِ درسِ خودم رو هم قاطی کرده بودم . به خودم تلنگر زده بودم که برایِ تمرینِ صبر اومدی موسیقی رو همدمِ روزات کنی ، اینجا هم پای عجول بودنُ باز کردی ؟ سنتورم رو باز تو کنجِ خودش رها کردم و رفتم سراغِ کتابِ «زندگی خود را دوباره بیافرینید» . یه کتابِ روانشناسیه درموردِ طرحواره ها * . فصلِ شش رو تموم کرده بودم و تا مدتها به دیوارِ سفید جلوی روم زل زده بودم . درموردِ طرحواره هایِ خودم چند تا علامت سوال توی ذهنم بود - شاید باید ترم بعد درموردش با استاد جلالی صحبت کنم . کمی گیج و گم درمورد همین طرحواره ها بودم که نمیتونستم توی خودم تشخیص بدم ، بعضی هاش رو هم داشتم و هم نداشتم ... بعضی هاش رو وقتی داشتم مطمئن میشدم که دارم ، یهو از یکجایِ متن به بعد دیگه معرفِ من نبود / کتابم رو بستم ، شال و کلاه کردم و راهیِ خیابونا شدم . معمولا آرایش نمیکنم . مخصوصا از وقتی دانشگاه میرم [!!] ساده و مشکی پوش کیف پول و گوشی بدست ، هندزفری رو چپونده بودم توی گوشم و از همون بادیِ راه ، آهنگِ عاشق ترینِ نیما مسیحا رو پلی کرده بودم . گهگدار فراموشم میشد که توی خیابونم و زیرلب میخوندم «من بی تو دنیایم غم است» . قدم زده بودم و به زمستونی فکر کرده بودم که دیگه مدرسه نمیرم :) نیما مسیحا میخوند «از همان روزی که از شهر خیالم پر زدی» و چند روز پیش مَن مِن باب ادامه این قسمت آهنگش تو بلوک نوشته بودم «غم نوشتم و نگاه هایی که این غمها رو خوندند ، شد عذاب وجدان ِ من» / بعد از اون آهنگِ میسپارمت به باد ِ امید نعمتی رو گذاشته بودم تا بخونه و یادِ همون اولین شبی افتادم که این آهنگ رو شنیده بودم و هی برایِ خودم گفته بودم «کجاست مقصدت ای گل؟» ، همون شبی که بی هدف پرسه میزدم که خودم رو بالاسرِ مزارِ رفیقم پیدا کردم ! / قدم زده بودم و یادِ اون کتابِ زبانِ بدن افتادم که درموردِ استایلِ من گفته بود : [کسی را به دنیای خود راه نمیدهند] و من فکر میکردم اگه کسی اینها رو بدونه ، چقدر خوندنِ من و ذهن و قلبم راحته براش ! / قدم زده بودم و از وسطای راه ، ادامه داستانِ سمک عیارم رو پلی کرده بودم . سمک عیار رو فقط خاطرِ صدایِ جناب میرفتاح دارم گوش میدم . نمیدونم چجوری بگم ، تا عمقِ بی پایونِ آرامشی که از صداش چکه میکنه رو بفهمید . سمک عیار برام شده توفیقِ اجباری . یادمه یبار که رو صندلیِ کنار پنجره قطار حواسم به ریلِ کناری که تند رد میشد بود ، میرفتاح خونده بود {که علاجِ وی دیدارِ دوست بود ، نه حرارت و برودت و رطوبت و یبوست ...} نمیدونم ادبیات چـه اکسیری داره که آدمهای اسیر به خودش رو خالص و آروم میکنه -مثل همین آقای میرفتاح . / راهم رو به سمتِ خونه کج کرده بودم و یادم افتاده بود بدونِ اینکه تو نبودِ مامان ناهار بپزم ، از خونه زدم بیرون . برای جبرانش دوتا پیتزا مخصوص خریده بودم و عذاب وجدانِ حاصل از اینکه «پولاتو لازم داری!!» رو حوالی بی اهمیتی ذهنم کرده بودم . / مابینِ ظهر و شب ، به خوندنِ کتابِ «جستارهایی در بابِ عشق» گذشت . انقدر با بعضی جمله هاش همزاد پنداری میکردم کـه دلم میخواست یکی باشه و دوتایی باهم خرقه بدریم و گریه کنیم از این حجم . این یکی کتاب درموردِ نگاهِ منطقی به عشق و رابطه اس . و من شیفته ش دارم میشم / حالا آخر شب شده ، اومدم بنویسم ... خیلی وقته لحظه هامو نمینویسم . جرقه هایی که بیهوا تو روزام زده میشه ، به واژه و سطر تبدیل نمیشن و دلم شده گورستونی از واژه ها ! نمیدونم چه مرگم شده ! شاید از خاصیت ِ مواجه شدن با واقعیت هاس ! شاید بخاطر اینه که خیلی کمتر رویایی میشم ، در تخیلم رو بیشتر از همیشه بستم . بیشتر از همیشه دلتنگ نمیشم ، بیشتر از همیشه برای بودن و موندن کسی تلاش نمیکنـم . همین امشب بود که به الف میگفتـم ، رسیدم به نقطه ای که میگم هرکی میخواد بره ، بره !
+ القصه ، من آدم آهسته و پیوسته ای بوده و هستم . هیچوقت تمامِ زندگیم معطوف به یه چیز نشد . روزایی که خدا و خانواده و روانشناسی و قدم زدن و کتاب و موسیقی و نوشتن و فیلم و خانواده و خدا توشون گنجونده شدن ، کم نبودن و بهترین روزایِ زندگیم بودن :)
* من یه توضیحی بدم درمورد طرحواره ها : برمیگرده به دوره کودکیمون و رفتاری که توی خانواده یا هم سن و سالا باهامون شده . طرحواره ها چیزایی هستن که باعث میشن ما یک موضوع ناخوشایند رو [ناخودآگاه] برای خودمون تکرار کنیم . مثال بزنم : کساییکه طرحواره {طردشدگی اجتماعی} رو دارن ، احساس میکنن به هیچ کجا تعلق ندارن و از تمام دنیا احساس انزوا دارن ، بعد این باعث میشه با اینکه از دور بنظر میرسه خانواده ، معشوق یا روابط اجتماعیِ خوبی دارن اما از درون آشفته ن و حتی روابطِ نزدیک شون رو هم سطحی نگه میدارن . از دیگران فاصله میگیرن و ... طرحواره ها باعث میشن ما تو طول زندگی یا جذبِ موقعیت ها و افرادِ مسموم بشیم یا خودمون تبدیل به اون فرد مسموم بشیم ... و همه هم این طرحواره ها رو دارن ، یعنی اگه کتابشو خوندین و دیدین دارین بعضیاشو نگران نباشین طبیعیه :دی
وقتی فصل اولش را که سرجمع 20 صفحه هم نبود تمام کردم ، تا مدت زیادی به فـکر فرو رفـتم . نمیخواهم بنویسم اما گویا ناگزیرم که درغیراینصورت مغزم از واژه میترکـد . همیشه از آن دسته از آدمهایی بوده ام که به امواج ِ مغزی نادیده و اتفاقات ِ پشت پرده ای که هرگز بر من آشکارا نمیشود ، اعتقاد داشتم . مثلا بعضی دوستی های دلنشینـم را با این عنوان که قانون جذب باعث دوستی ِ ما شده و مثلا اینکه فلان روز ِ ابتدایی ِ دوستی مان اگر امواج مغزی مشابه و قانون جذب نبود ، سر ِ صحبتمان هم باهم باز نمیشـُد وَ وَ وَ …
اما در فصل اول ِ کتابِ جستارهایی در باب عشق {تقدیرگرایی} میگوید ما در اتفاقات شیرین زندگی مان ، مثل عاشق ِ فردی شدن ، احتمالات ِ انجام نگرفته را درنظر نمیگیریم و میخواهیم با وصل کردن ِ قضیه عشق مان به تقدیر و قضاوقدر آنرا ایمن کنیم . در بند پایانـیِ فصل میگوید : اشتباه ِ من این بود که میان سرنوشت عاشق شدن ، با سرنوشت ِ عاشق شدن به شخصی خاص را فرق نگذاشته بودم . خطا در این بود که تصور میکردم این کلوئه(معشوقه وی) است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است .
همینطور است . نیست ؟ هزاران نفر در دنیا وجود دارند که تم ِ شخصیتی ِ مورد علاقه مایند و یا اگر ببینیمشان یک دل نه صد دل عاشقشان میشویم ، اما اینکه ما درمیان آنها عاشق ِ چه کسی شویم دست ِ خودمان است (مثلِ همین بازکردنِ سرِ صحبت با غریبه ای که بعدها عاشقش شویـم که بدست خودمان رقم میخورد) … عشق ، اجتناب ناپذیر است اما همان فردِ خاص اینطور نیست و [انتخابی] بدست خودمان است . رنگی ست که خود بر پرده زندگی میکشیم . قصه اینجاست که بیشترمان بعد از عاشقی ، خودمان را با قصه ی تقدیر از پیش نوشته شده ، فریب میدهیم .
در نهایت امر به این نتیجه رسیده بودم که همواره و تا پایان عمرم ، در پس ِ اتفاقاتِ زندگی ام چیزهایی هسـت که نمیـدانم . انتخابهایی که نتایج ِ خاصی را در زندگی ام رقم میزنند که در زمان انتخاب شان ب آنها آگاه نبودم .
+ کتاب ِ جستارهایی در باب عشق | آلن دوباتن .
هندزفری ام را جا گذاشته ام ، حالا مجبورم دو ساعت ِ قطار را بجای سمک عیار و آهنگ گوش دادن ، جایگزین دلچسبی پیدا کنم . دفترم را باز کرده ام … همان دفتری که جمله های شبیه ِ خودم را از کتاب ها بیرون میکشیدم و بر آن نقش میکردم . میخواهم ببینم کدام جمله ها اینروزها بیش تر به من میمانند …
یکی از جمله هایی کـه بازهم بر تکه های عمیق قلبم نشسـت : فقط باید بپذیری و به حرف دیگران که می گویند [اوضاع بهتر میشود] دلخوش باشی ، حتی وقتی می بینی اوضاع دارد بدتر میشود .
بگذارید کوتاه و ساده بگویم ، بدون لفاظی و مُمِل کردن کلام . آنروز که در ترمینال منتظر رسیدن پدر و مادرم بودم ، تلگرامم را باز کرده بودم و حرفم را ریخته بودم توی پیام های تلگرام ، میم مثل بقیه نگفته بود "درست میشود" . نگفته بود "حل میشود" . گفته بود "بعضی چیزا حَل نمیشن ولی یاد میگیری باهاشون کنار بیای" . بله ! دقیقا همانروز ، عصر ، وسط ِ ترمینال ، با خستگی ِ کتف و شانه ام ، احساس ِ خوشبختی کردم . من احساس خوشبختی کردم که کسی را دارم تا حرف دلم را بفهمد و جوابش خالی از وعده های ِ پوچ - که هرچند از سر مهرند - باشد .
همیشه که اوضاع بهتر نمیشود . همیشه که سختی هایی که از دور سختند از نزدیک راحت نیستند . گاهی همه چیز همانقدری که خیال میکردی ، سخت میگذرد ، و اوضاع هم به همان وضع گه مالی که گمان میکردی ، میگذرد … در این میان برای حرفهایی که "همه چیز درست میشود" فقط باید سری از روی تشکر تکان داد و لبخند زد مبنی بر " مرسی از محبتتان " .
فروشنده مغازه ای که سر ِ کوچه خوابگاه هست ، دوتا خواهر ِ صمیمی ن :) روزهایِ دلتنگی میرم خرید ، تا به هوایِ حرف ها و خنده هاشون ، تنگی ِ دل ُ برای خواهرِ خیلی کیلومتر دورتر از خودم ، قورت بدم .
امشب به آرزوهای نرسیده ام فکر کرده بودم ، برای تسلی این افکار اولین قطعه موسیقی را که یاد گرفته بودم نواخته بودم . میدانی رفیق ؟ دستاویز جدیدی پیدا کردم برای حل شدن در فکرهایـم . برای به مرداب کشاندن غمهای شیدامانند . غمهای لجام گسیخته که رام شدن میخواهند و اینروزها به این فکر میکنم که برای آرامش روح باید حمام را حذف کنم چون آب هدر میرود ، باید شبگردی ها را خط بکشم چون هوا آلوده تر میشود . و برای رهایی از بختکِ فکرهایِ بیهوده که شبها بر روانم مستولی میشوند ، دستاویز قشنگی پیدا کرده ام - بدون آسیب رسانی به زمین . قبلترها نوشته بودم که قدم زدن ، رنج هایم را نمی زداید ، آنها را در تار و پودم پنهان میکند و گویا به من فرصت رشد و آرامش میدهد . از همان آرامش ها که در ورایش غمی نهفته است . حالا میدانم نواختن هم چنین است . امشب پشتِ «سل» اولین آرزویِ دست نیافتنی ام را رها کردم / میانِ تارهایِ سفیدِ «دو» دومین شان را / لابلایِ «سی» هایِ زرد ، بعدی ها و بعدی ها را ... بعد برای خودم در خلوتِ پستو نوشته بودم [ احتمالا حسادتم هم رفته ردِ کارش :) من ماندم و یک منِ معمولی تر ]
حالا انتهایِ شب است . همان مرزی که تقویم را تحویلِ فردا میدهد و یک روز بر عمرمان اضافه یا کـم میکند . نشسته ام به مرورِ زندگی یلدا اعلایی / من گردِ تغییر را در جای جای زندگی اش میبینم و غبار نه چندان غمگینِ امیدواری را در دلِ خودم ، از بابِ یلدا توانست آنهمه دگرگونی را در کالبدِ روحش جای دهد ، پس من هم میتوانم و میشود وَ وَ وَ / یکجایی از شدتِ یکسانی نوشته اش با روح َ م دیگر توانم برای نباریدن ، برای ثبات ، از میان رفت و باریدم ، ایستادم پشت پنجره یِ خیره به شهر و همقدم با پنجره ام به شهرِ در خاموشی فرو رفته نگریستم و باریدم ... یلدا نوشته بود :
[ توی مرحله ی «فقط با کسی شبیه خودت» هستم . زخمهایی که از رفقا خورده ام ، آزارم داده است . با دستهای خودم حصار کشیدم که دیگر با دقت تر . اینبار سخت گیرانه تر . این دفعه با چشمهایی بازتر .. شرط گذاشته ام توی ذهنم که آدم های جدید زندگی ات اهل سینما و کتاب و هنر باشند . چیزی برای گفتن داشته باشند ، چیزی به تو بدهند و هیجان زده شدن را بلد باشند . آدم سختگیری شده ام و این را زمان به من تزریق کرده است. ]
+ این حرفها را یک هفته پیش نوشته بودم . اما پست را نامرئی کرده بودم تا در صفحه اصلی مشخص نباشد . میخواستم نخوانده پاکش کنم اما یکبار که خواندم ، باز هم غوطه ور شدم در آن شب ... پس پاک نکردم .