بیخیالِ تشبیهـا و توصیفـا! بذار صمیمـی تر از همیشه بنویسمـ !
داشتیم باهم برمیگشتـیم ، آسمون هم ارغوانی شُده بود..
گفتم "نگا کن! ماه تنهاست" ... راستـم میگفتمـ هیـچ ستاره ای تو آسمون پیدا نبود.
لبخـند زدم (:
به اینکه داشـت تو آسـِمون میدرخشیـد.
یادم اومد قبلا یه بار از یکـی پُرسیده بودمـ کدوم ستاره رو انتخاب میکـنی؟
گفتـه بود مَن از اون ستاره ریزا کمرنگا انتخاب میکنم. اونا که کـَسی نگاهشون نمیکنه و فقط مالِ من میشه!
اما هیچوقـت نتونستم ستاره کمرنگ برایِ خودم انتخاب کنم ...
یادته مریمـ - دخترِ تو آینه یِ من ، اون ستاره پررنگه رو تو آسمونِ هرشبت داشتی؟
| راستی من و شما تو آسمون روزگار ، کدوم ستارهـ ها هستیم؟ (: |
ماشیـن داشـت میگذشـت از کنارِ خیابونا ، آدما ، اون کافه کتابی که هنوز نتونستم برم و وقتمو توش بگذرونم ، بلوارایِ
سبز و سفید ... و صدایِ جیرجیرکا! {راستی من تا حالا جیرجیرک ندیدم (: فقط صداشو شنیدم}
حرفش درسـت بود. ماه بدجوری داشت تک و تنها دلبری میکرد.
از سرم گذشت که حالا چند نفر هواشون به هوایِ این ماهِ دلبر بنده؟
به خودم نگاه کردم... انگار یه دخترِ بیست و چند ساله بودم که تو قالبِ یه دخترِ 17 ، شایدم تا چند وقت دیگه 18 سالهـ
فرو رفته بودم. به چشمام نگاه کردم. چند وقت بود نگاه نمیکردم آسمونو؟ ستاره ها رو؟
من دزدیدم نگاهمو از چشمایِ آسمون.
به اونشب فکر کردم. با تمامِ وجود داشتم جودی ابوت رو درک میکردم و پا به پایِ احساسش ، چهرهـ منم تغییر میکرد.
باهاش گریه میکردم.
آخرش که رسید ، از احساساتی که دلم میخواست همون لحظه به زبون بیارم ، پُر بودم! پُرِ پُر!
واسـه همین رفتم دلمو زدم به دریا و سیاهی. نوشتم " جنینی از واقعیاتِ تلخ درونم نطفه بسته! "
نوشتم " واژهـ کم آوردم از بیان احساسات! " وَ وَ وَ ...
میدونی رفیق؟ حسام تلخ نبود. باید بیان میشد. باید درک میشد.
امـا ، اون لحظه دلم کسی رو پیدا نکرد که بخواد حرفی بزنه باهاش ...
وَ حرفا موند ، واژه ها موند سرِ دلم ، صدام ، دستام ، همه جام لرزید فقط...
از حسایی که تلخ نبودن ... حسایی که موند و ماسید و شد تلخ ، شد " این چشم ها در انزوایِ خود باقی میمانند... "
(: