گــَرچه در خلوتِ رازِ دلِ مـا کَس نرسید
از یک جـایی به بـعد یاد میگـیری چطور خودت رو آروم کنـی
چطور امیـد برداری از همـه و امـید داشته باشی به خودت و روح بزرگ دخترانه ات.
یک روزهایی میـان تـا ببینن این ظرافتِ بزرگ دخترانه ات چقـدر صبر و ثبات داره حـالا.
انقـدر سنگین و عمیق میخوابم که دیگـه خواب ها گذری به ذهنم ندارند انگـار نیمه شبها
امـا ، هربـار خوابی یادم مونـد تعبیر شد. تعبیر شد تو روزانه هام.
خواب دیده بودم برف سنگینـی نشست رو شهرمون. خیره موندم تو رویا
بیدار شدم / من بودم و باد کولر و هوای پنجاه درجه!
سرچ کردم ... در تعابیر خوابها روشن نوشته بود " بیماری " .
چند روزی طول نکشید که دوباره قصه ی مریم ،
بعداز مدرسه و با لباس مدرسه و ملاقاتهای 2 بعدازظهری تکرار شد...
# بشینم مرور کنم این دو سال رو. آیا تکرار شد؟ صریح میگم " نه " !!
این بار همـه چی فرق کرده ... همه چـی!
نه محضِ ناله کردن ، اینبار بیشتر خدا رو شکر کردم!
محضِ این نوشتم تا یادم بمونه چقدر عوض شد همه چی. چقدر مثل برق گذشت.
چقدر حالا راهِ آروم شدنم رو بلد شدم (: