قرار بود بریم خونهـ خالـه ، زودتر آمـاده شدم و رفتمـ پـایین
بـی هوا از در پُشتـیِ پارکینـگ زدم بیـرون و تو هوایِ تـاریک وسطِ شب ،
نگـام افـتاد به جـایِ خالی ای که چند سالِ پیش اونجـا دلگرفتگـی هامـو
تنهـایی قِی میکردمـ./ به خلوتِ شبانهـ هایِ مَریم.
سریـع - حـتی سریعتر از سریع - بُغضـی گوشه حنجرهـ ام لَمـید ...
مسیرمـو کج کردم / رفتمـ نشستم رو نیمکتـایِ جدیدِ وسطِ درختـا
زُل زدمـ به شاخه هایِ پیچ و تاب خورده درختـایِ روبرومـ ...
آه ...
اِمشـب سُکـوت ، از قابِ نگاه دُخترکـی تـا ماه پر میکشـد.
اِمشب نگـاهِ دخترکـی ، در پسِ هیاهویِ رقت بارِ شهر ، طلسم شهر را میشکـند.
اِمشـب ... آسمـان دُخترکی را در بطنِ خویشـ غرق میکنـد ...
اِمشب دخترک نیمه نفسـ میـشود. میلرزد. آه میکـشد. وَ بُغضی همچنـان گوشه گوشه گلویش را خنج میکشـد...
مریمِ تاب خوردن هـا و قدم زدن هـا ، کجـاسـت؟
منِ بارانـی و برفـی کدام گوشهـ خود را مخفـی کرد؟ از چشم کدام نامحرم؟ کدام محرم؟
چطـور امن ترین جایِ دنیـا ، شد گوشه اتاق و چسبیدهـ به شوفاژ و قرآنـی باز؟
چطور شد خدا؟ مریم چگـونه آنهمـه راضـی شد؟
بقولِ علیرضـا آذر " من از آنروز که در بندِ توامـ ، آزادم "
وَ آه ... من این بندِ با تو بودن را می سِتـایم/ می پرستم/ وَ دورش میگردمـ ...