زندگـی عده ای همـ حولِ محورِ [خنده] میچرخد!
بشـر از وقتـی آفریده شـُد ، بنـا گذاشـت بر نارضـایتی.
بر گلـه. همین نارضایتـی او را در سراشیبی و فراز زندگی هُل داد.
هُل داد که به سرابِ رضایـت برسـد.
سرابِ رضایـت هم جـاییسـت در عَدَم! در نیستـی! دورتر از عالـم زر و پیمـان فراموش شده مـان!
و ... روزگـاری شـُد که آدمیزاد تـُف کرد در مسیر حرکت و
نـاسزا بسـت به ریشِ چـاله هـای زندگـی تـا به سرابی ، واقع نَمـا ، برسـد.
در این میـان ،
بودند و هستنـد کسـانیکه دَرِ خوشبخـتی شان چندان بی صدا نیسـت و جرجری دارد اندک.
حتـی گـاه در چـاله هـا با سر و سیمـا فرو رفتند و چنگ زدند تـا بـه مسیر برگردند ،
امـا ...
سازِ زندگـی را بر {دیوانگـی} کوک کردند.
اینها عاقلانـی دیوانـه نمـایند _ همچون بهلول معروف _
کـه به مـانند آجری ، داغ دیدند ، پختـه شدند.
راه و رسمِ [کنار آمدن] را بهتر از عاقلانِ عبوسِ شهر بلدند (:
پرده رسوایی بکشند بر سرِ غم و غصـه چ سود؟
جُز بلا انداختـن به جان مردمـانی که خود درد میکشنـد _ در این زمانه _ !
حماقـت نکنید! اینها را با سرخوشانی که مسیرِ صاف طی کرده اند به اشتباه نگیرید (:
# بُغض هایت رقمـی سردتر از قرنِ اتم!