احساس میکردم باد الان است که خانه را از ریشـه درآورد..
از سرو صدای باد بیدار شده بودم از خواب..
دیده اید به سر زانوهای زخم شده ی کودک یا نوک مداد شکسته اش میگویند "بزرگ میشی یادت میره"...
این جمله دقیقا معادل این است که زمان مرحم همه چیز است! درواقع زمان کاره ای نیست.
هر گامی که برمیداریـم، با مشکل جدیدتری روبرو میشـویم، مشکلات قبلی سرد میشوند،
اگر هم که سالها بگذرد، شاید روزهای سخت گذشته را در قسمت تار ذهنمان قفل کنیم...
زمان کاری انجام نمیدهد. فقط ما مجبور میشویم که فراموش کنیم (:
اگر از شکستن نوک مدادمان تا بحال تمام غمها را ب دوش کشیده بودیم، چه میشد؟
از ما چیزی نمیماند جز پاره ای استخوان...
گاهی، مشکل ها مارا بزرگ میکنند. و پُر بیراه نمیگویند که "فلانی 4 تا پیرَن بیشتر پاره کرده!"
_البته فاکتور بگیرم از کلامم، برخی بزرگ شدگان این جامعه را در 4 سالگی خود جا مانده اند_
جلو که میـروی، مجبـوری با این جمله روبرو شویـ :
" هرچیزی، از هرکـسی ممکن است "
این جملـه را در تاروپودت تکرار میکنـی.. خواه ناخواه باورش کرده ای!
یا بهتر که بگویم، روزگار باور این جمله را زورکی زورکی در حلقت چپانده!
منظور این نیسـت که آدمها بَدند...
منظور این نیسـت که در هر اتفاقـی انگشت اشاره به طرف دیگری و تقصیر گردن اوست!
امـا زمان که میگذرد، ما، تغییـر میکنیـم! در شرایط مختلف، رفتاری متفاوت با گذشته داریم!
و شاید در این میان، با تغییر رفتارها، ظلمـی _ناچیز هرچند _ به سایر آدمها که خود درحال تغییرند شود...
شاید دیگری ظلمی ب ما کند... و آنها که خود مورد ظلم بودند هم به دیگران...
در یک زنجیره ای هستیمـ که نه راه پس وجود دارد و نه راه پیش!
آدمها را ضمن حرفهایشان قضاوت نکنید... آدمها به خوبی حرفهایشان یا بدیِ کردارشان نیستند (:
در اعتماد، در محبت، در حساسیت، در مهربانی افراط نکنیم. افراط رنگ و بوی تهوع دارد.
ما آدمهایی با "منطقِ بی منطقی" هستیم! پر از تضاد! پر از افراط، پر از تفریط، دور از هرچه تعادل!
آدمهایی که تعادلمان، عادت است و هیجانمان افراط!
همه چیز تقصیر این باد لعنتی است! وگرنه من که خواب بودم. مرا چه به طعم تهوع آور این حرفها (: