یک سال و سه ماه و ده روز است که ننوشته ام. خلاصه بخواهم بگویم؛ توی این یک سال و سه ماه و ده روز، برای دوستی از دست رفته ای سوگواری کردم، شاغل شدم و یک میز ساده قهوه ای را با گلدان و ماگ و جملات سنگین رنگ آمیزی کردم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم (آدمهای سالم، آدمهایی که تغییرم دادند)، احساس امنیت کردم، عاشق شدم، برادرم از ایران رفت، وارد رابطه شدم، رژیم گرفتم، رژیم احساس زندان میداد پس رهایش کردم، دوست دیگری را که کنترلم میکرد (بخوان زندان روحی) آرام آرام رها کردم، بیشتر عاشق شدم، بوسیدم و بوسیده شدم، چند بار سفر کردم و هربار رهاتر شدم، از تناقض های فکری هم سفر کردم (حالا میدانم کدام سمت ایستاده ام)، فارغ التحصیل شدم، دلتنگ برادرم شدم-هرروز بیشتر، عشق و کار (دو نجات دهنده بزرگ) تمام دنیایم را گرفتند اما یادم آمد چیز زیادی از رشته دوست داشتنی ام نمیدانم و وقتی ندارم درس بخوانم-پس کار را رها کردم اما آدمهای توی سرکارم را نه، بدست آوردم و از دست دادم، روزهایی بود که احساس کردم من میتوانم و شب هایی هم که از ضعف پر بودم، به کسانی سفت چسبیدم و کسانی را رها کردم.
یک سال و سه ماه و ده روز جالبی بود.
حالا -اینروزها- زندگی روی روتین قشنگی افتاده. روتینی که با عشق او و خواندن کتابهای مربوط به رشته ام پر شده، شبها گریزی میزنم به سریال ها و گاهی کتابها. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای دژ محکم و رویایی ام. دژی که در آن میتوانم ملکه دنیای خودم باشم و دنیایی جادویی در واژه ها بیافرینم که پناهگاه روزهای تاریک و خسته ام باشد. پس سلام نوشتن دوباره :)