چیزهایی را از یاد میبرم. و این خوب و بد است. توی آسانسور میایستم و یادم نیست خانهمان در کدام طبقه است. درحالیکه ساختمان تنها پنج طبقه دارد و پنج عدد کوچکی است که یک بچهی پیشدبستانی هم درکی از آن دارد. توی آسانسور همسایهها به من نگاه میکنند. و من به همسایهها. زیرا بهترین دفاع حمله است. همه منتظریم من یک عددی را انتخاب کنم. من فشاری که توی آسانسور رویم میافتد را دوست ندارم. فشاری که توی جای دیگر رویم بیفتد را دوست دارم. گاهی دستم را الکی روی اعداد میگردانم که مثلاً در حال انتخابم. وقت تلف میشود و خدا را چه دیدی شاید یکی پیاده شد. همه اینها در حالی است که خانه ما طبقه دوم است. و من میتوانم مانند آب خوردن از پله بروم و بیایم. ولی هربار فراموش میکنم و وقتی یادم میافتد پاها و پلههایی هم وجود دارد که آن تو گیر افتادهام. این تازه قسمت به تخمم ماجراست. یعنی شما میتوانید بگویید به تخمم که یادت نمیآید خانهات کجاست. به تخمم که خانه دوست کجاست. ولی وقتی روبهروی هم ایستاده باشیم و من شما را به یاد نیاورم به تخمم تمام میشود و به آپاندیسم شروع میشود. مثلاً آپاندیس یک جای غیرقابل حذف و غیرقابل بخشش و قلب بدن انسان است. اگر کسی کاری به من بسپرد من آن را از یاد بردهام. اگر درباره خاطرهای نهچندان دور حرف بزند الکی لبخند میزنم و میگویم عه؟ جدی اینجوری بود؟ نه پس خاک بر سر تو بود. اگر ناهار کتلت خورده باشم و از من بپرسند ناهار چه خوردی؟ حتی قیافه ناهارم هم یادم نمیآید. گاهی توی صورت انسانها نگاه میکنم و فکر میکنم من ایشان را کجا دیدهام؟ گاهی آنها استاد من هستند. و دارند از پلهبرقی بالا میآیند. من چون حس میکنم ایشان را جایی دیدهام، رویم را میکنم آنوری. ولی چون آنها رویشان را کردهاند اینوری، این قضیه برایم گران تمام میشود. مادرم میگوید باید جدول حل کنم و سرم زیادی توی گوشی است. میگوید از طریق این گوشی توی یک دنیای دیگر زندگی میکنی. حتما آن تو خانوادهای داری، یک دانشگاه دیگر درس میخوانی، ناهار آبگوشت بوده و خانهتان طبقه خدا میداند چندم است.
+ تانزانیا