آنچه من به واقع خواهانش هستم همان است که در کلامِ من نوشته میشود؟ انگارِ شما از احوالاتِ من چطور؟ همه همان است که حینِ کلامِ مکتوب گفتهام و خواندهاید؟ آدمی چطور میتواند آنهمه شوریدگی را بنویسد وقتی یقین دارد احوالی که در کلمه بگنجد تماماً وصف است؛ در حالیکه ما همگی ورای اوصافی که از ما ذکر میشود ایستادهایم؟ ما راویِ احوالِ خود نیستیم، ما روایت کنندهی جبرِ عواطفیم؛ روایت کنندهی خوشمشربِ از دست دادنها و دست کشیدنها. ما پیش از نوشتن باختهایم، ما پیش از نوشتن از دست دادهایم. پس دیگر چه اعتبارییست به کلام؟ اصلاً مگر میتوان نوشت آن رعشه را که پی خیالی از تن میگذرد؟ مگر فرو ریختنِ یکبارهی اندوه را میتوان نوشت؟ دلواپسی را بنویس، ببین چه میماند از آن! عجز کلمه است این. عجزِ کلام مکتوبی که همگی برای گذر نوشته میشوند و برای رهایی. به فرض که رها شدهایم، حال چه بر سر رازهایمان میآید؟ راوی هربار از ترس و حظ و ناکامی مینویسد، اما اینها همهی ماجرا نیستند، اینها همگی پارههایی از رموزِ وقایعاند، پارهای از آنچه روایت کننده میل دارد عرضه کند. پارههایی که همگی به کل بیاعتبارند و در معرض حراجِ عقاید آنکه میخواند. خواننده چقدر شریف است برای دانستن؟ خواننده چقدر صالح است برای سهیم شدن در آنی که بر ما رفته است؟ من پیِ اینها نبوده ام هرگز، انگار که من مدام از هراسِ چشمهای خیره گریخته و بیآنکه بدانم فاجعه را از تن به کاغذ رساندهام، و همان حین بارها و بارها زمزمه کردهام: «دیریافته اینها را برای تو نوشتهام، خواندهای؟» .
حال برایم بگو رازهایمان را آنکه میخواند برای آن همه کلمه چه دارد که بگوید؟ اصلاً شانهی آنکه میخواند کجاست؟ برایم بگو پسِ این همه سالی که گذشت آغوشِ آنها که مرا میخوانند کجاست؟ آغوشِ شما کجاست؟
+ نازوند بهاری