برای همه چیز نگرانم. برای آینده. برای احساساتم که گمان میکنم دیگر برنمیگردند. دیگر شبیه گذشته نمیشوم. دیگه ورِ حسی و عاطفی ام برای کسی به تپش درنمی آید. بیشتر دلهره دارم که اصلا برای کسی به تب و تاب می افتم؟ هرگز؟ هرگز دستان کسی که میخواهمشان سهم دستانم میشود؟ هرگز نگاه های تب آلود و آتشین چشمانم را مسخ میکنند؟ نگاه میکنم به پیرامونم. به کسانم. به دوستانم. و این عقب ماندن در رهگذرِ عاطفی ترسی عمیق بر دلم می نشاند ... من از آینده میترسم. رشته و تحصیل و شغل و درآمد توی سرم هوار میشوند، وهم بر تمام تنم مستولی میشود و سر در گریبان می لرزم. توی ذهنم «آینده» بانگ برمیدارد. و دلم میگیرد از تصورِ ناخوشی هایش. نقص هایش. کجی هایش ... «آینده»، «تعلق»، «درآمد» روی افکارم شبانه روز راه میروند. دیگر جایی ندارم برای انتزاعات. برای رقص، شعر، شور، نوشتن و واژه ها... از تلخیِ واقعیتها می نشینم گوشه ای و راهِ رویا را دور میابم. دور و نایاب. شبها برای نجات به خیال پناه میبرم-این تنها نقطه بکر سرزمین جادویی درونم. در خیالم نقشها را، شخصیتها را، اتفاق ها را، حتی خودم را و تو را هرطور بخواهم تاب میدهم. رنگ میکنم. بالا میبرم. پایین می آورم. در خیالم فرمانروایی میکنم. در خیالم آینده ایمن است. آینده جور شده است. آینده شبیه رویاها سبز و آبی و نارنجی است. آینده بارانی است با بوی خاک نم خورده و رقص نور روی سبزیِ برگهای اقاقیا... میدانی؟ از وقتی نیستی دیوانه شده ام. این را همان یک هفته ای که تازه برگشته بودی فهمیدم. فهمیدم وقتی هستی چقدر بیشتر به زندگیِ واقعی چسبانده میشوم. وقتی هستی زندگی ام شبیه خیالها میشود. شبیه رویاها طلایی. دیگر نیازی به سایه ها ندارم وقتی حرفهایت کنار گوشم است ... تو نیستی و من سالهاست که دیوانه ام. یک دیوانه با آینده ای ترسناک. یک دیوانه که دستی برای پنهان شدن از واهمه هایش ندارد ... یک دیوانه ی بی پناهِ خیالاتی.