یکجایی در تن و جانم بیحس شده و این بیحسی موضعی به مرگ تدریجی میماند که معلوم نیست تا چند وقت دیگر ادامه پیدا کند. من آن نقطه از روحام را حس نمیکنم دیگر اما بیحسیاش را حس میکنم، از کار افتادن سنسورهایش و عدم واکنشش به هر جور محرکی. در آن نقطه پیشترها اتفاقات خوبی میافتاد، اشتیاقهای عمیق و طولانی و باور به آدمهایی که برایم مهم بودند و گمان میکردم که بله، من هم برای آنها مهم هستم. در آن نقطه دیدارهایی اتفاق میافتاد که شورانگیز و خوش بود و پیوستگی قدمها و امتداد شانهها را نشان میداد، انعکاس تصویر دو نفر روی لحظههایی که در آن میزیستیم. حالا چهام شده؟ انگار ناگهان از تمام آن لحظهها و اتفاقها کنار گذشته شدهام، چرا دیگر کسی صدایم نکرد؟ چرا نگفت چهره آبیام پیدا نیست، چرا نگفت تو مهربان ِمن، بیا کنار پنجره که آفتاب روح من عیان شود؟ شاید زندگی عاقام کرده و چقدر این ساعت از روز برای اندوه حاصل از بیحسی، زمان نامناسبی است.
+ نعیمه بخشی