دفتر خودکاوی ام را باز کرده بودم و به چند خطِ آخر خیره شده بودم: «دارم از خودم دور میشوم. اواخر سال 97 است و من روزها و شب ها به این فکر میکنم که دارم از خودم دور میشوم و ...» . از صبح باران می آمد. از صبح قدم زده بودم و به تمام چیزهایی که شکلم داده اند فکر کرده بودم. به آدمهایم. به اتفاقهایم. به کارهایی که انجام داده و نداده بودم. به برنامه هایم. چای ریخته بودم و به چند خط آخر دفترم خیره بودم. حتی همین حالا که دارم مینویسم هم به آن چند سطر خیره ام. چیزی که دوستش ندارم سردرگمی است. چیزیکه تلخم میکند، معلق و خاکستری ام میکند، بلاتکلیفی است. چیزیکه اشتباه است حد و مرز نداشتن است. نظم و تعین نداشتن است. و من اینروزها سردرگم و گیجم. اینروزها در روابطم، در کارهای عقب افتاده و برنامه های پیش رویم سرگردانم. دیگر هیچ چارچوب منظمی و مسیر مشخصی در روزمرگی ام پیدا نیست. و راستش را بخواهید، اینروزها موردپسندتر هم شده ام. روابطم هم بیشتر شده است و دوست داشتنی تر بنظر می آیم. خودم اما این خودم را دوست ندارم. این خودم را که به آدمها خط و مرزها را نشان نمیدهد. محدوده های امن را گم کرده و اولویت ها را اجرا نمیکند. این شاید از سایدافکت های «غرق در زندگی شدن» باشد. غرق در زندگیِ با روابط زیاد و با مشغله های فراوان. این خودم که پر از ایده و برنامه و کار و روابط است، شبهای دور از خانه دلتنگِ خواهر است. بیصداترین دلتنگی ها را بین ملافه ها و رویاهای شبانه دفن میکند. حتی همان وسطهای روز هم دلش برای خلوتِ دونفری با خدا تنگ میشود. برای بغض خفته ای که تنها در حدفاصل دو سجده در نماز اجازه ابراز دارد. و راستش را بخواهید، خدایِ من که بغض هایم را برایش میبرم و خواهرم که حتی با یادش از امنیت پر میشوم، این ها آن منِ واقعی هستند. آن قسمت از من که پشت زرق و برقِ روزمرگی های شلوغِ درگذر، هماره و مستمرا بخشی از قلب و وجودم هستند. من میان شلوغی های بی حد و حصار گم شده ام، له شده ام و تمامِ آنچه اینروزها میخواهم، سکوتِ جهان است و صدای تو. تمام آنچه زیر باران میخواستم. تمام آنچه میتواند مرا نو کند. مرا از این آشوبِ هرروزه و بلوایِ زمانه رها سازد یک خلوتِ ایمن است با دستهای تو. امنیت، تمام آنچیزیست که در این بی نظمی و آشوبِ همیشگیِ زندگی هایِ ماشینی جای خالی اش حس میشود. تعلق، چیزیست که پنهان شده است: روزها را با کسانی به شب میرسانیم که در حریمِ ما جایی ندارند اما ناگزیریم. ناگزیریم ...
شاید اولین چیزیکه سالِ 98م را به آن مُزین کنم، همین تعیین خط و خطوطِ حریمی باشد که درهم شکسته است. همین [غرق در زندگانی شلوغ شدن با یک تفردِ دوست داشتنی]. میدانی چه میگویم؟