روی قایق نشستهام. دریا آرام است. گهگداری موجی ملایم قایق را به بالا و پایین میبرد و برای تعادل من چیزی شبیه قلقلکی یواش است. قرار را یاد گرفتهام. خویشتنداری از قواعد زندگیام شده است. از کنارم اتفاقات دستی ب قایق میکشند اما نهایت، عبور است که عایدیِ آنها میشود. عبور است که سهم هرچیزی در زندگیام میشود. کنارم خالی است. خالی از حضور. درونم پر است. پر از یادها. گهگدار آدمهایی میآیند روی قایق. آدمهایی که گزینههای اطرافشان را گم کردهاند. دستشان خالی شده. لینک میزنند میان قلبهامان، کمی نشاط پخش میکنند بین درزهای تختهای که بر آن سوارم، کمی فروغ، کمی تنفس. بعد میروند پیِ گزینههای بزرگتر، فریبندهتر، درخشانتر. بعید میروند. غریب میشوند. پیوندها کش میآید. به قلبم نگاه میکنم. قرمزِ وصله پینه من. در خالیِ قایقم سعدی میخوانم: «تو را نادیدنِ ما غم نباشد - که در خیلت به از ما کم نباشد». فوت میکنم در شرجیِ هوای اتفاقات، میانِ پیوندهای دور شده. برای یک عصر جمعه بیقرار میشوم. بر بیقراریام باران میزند. مینویسم چه خوش میگفت سعدی ما: «نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی» و در خود خموشتر میشوم. بر اتفاقات آسانگیرتر. بر دوریها رهاتر و بر بودنها رقیقتر.
عبور است و گذار است سهم هرچیزی در زندگیام. خویشتنداری و هزار حرف مگو در دل انباشتن، آموزه بزرگِ این «گذرها» ست برای من.