بعضی آدمها جای خالیِ عشق را، نیاز به آغوش کشیده شدن را، تمایل به حمایت شدن را، با تمام قوا و نیرویی که دارند، با هرچه بتوانند پر میکنند. اگر بلد باشند از غمشان به سود خود بهره ببرند، اگر از آن دسته ای باشند که روی عزت نفس خود حساسند، یکجا نمی نشینند و اشک بریزند -هرچند اشک ریختن هم بخشی از ماجراست. آنها عوضِ رابطه از بین رفته قلبی خویش، روابطشان با خانواده و دوستان را قوی تر میکنند. شاید با خدا و نیروهای ماورایی عمیق شوند. روی استعدادهای نهفته خود کار میکنند. علایق خود را پی میگیرند. اعتماد بنفس از دست رفته در دلبستگیِ تخریب شده را با شاد و خوش انرژی بودن میان دیگر آشنایان طاق میزنند. برای شغل و رشته خود، وقت بیشتری صرف میکنند. چیزی پنهانی در بطن تمام حالت ها و رفتار هایشان هست: «میخواهم ثابت کنم هنوز تمام نشده ام» و در حقیقت، اگر بازیگری را خوب بدانند، قدرتی جز قدرت شبها به این راز نهان آنها پی نمیبرد. و چشمی جز چشمانِ آسمان. شاید باید سالها بگذرد تا غمِ مدامِ پس زده شده در طول روزها سر باز کند. سر باز کند تا بیادشان بیاورد تمامِ پیشرفت ها، ذوق و نبوغ هایی که به عرصه ظهور درآمدند، روابطی که بهبود یافت، ابعاد تاریکی که روشن شد، با روزهای بودنِ او برابری نمیکنند. باید زمان زیادی بگذرد تا بفهمند انتهای روز که اشتیاق به هم صحبتی و هم آغوشی در وجودشان میجوشد، هیچ چیز مرهم ترک های قدیمی دلشان نمیشود. هیچ چیز به او مانند نمیشود. او همیشه در کفه سنگین تر ترازو بود. در همان روزهایی که هنوز حفظ غرور نگاهشان در صدر واجبات بود هم او در برابر بهترین دستاوردها برنده بود. او در تمام این سالها گوشه دلشان بود : سرجای همیشگی. و دنیا با تمام عظمتش، نتوانست چیزی شبیه او را به آنها هدیه بدهد. دیگر نتوانست.