واژه ها می آیند. در سکوتِ درازایِ بی انتهایِ ذهنم قدم میزنند. مینشینند. بلند میشوند. میروند. میدوند. عاقبت صدای خستگی شان در ذهنم تکرار میشود و در خاکستریِ فراموشی محو میشوند. روزها می آیند: و با مشتی از اتفاق میروند. تعابیر و تفاسیرم از رفتارها و تکاپوها، خشم ها و لطافت ها، اشک ها و شوق ها کلمه میشوند. کلمه ها در سرم راه میروند: در جاده. در ماهِ آبان. زیر باران. در راهروهای دانشگاه. زیر آسمانِ دلگیر خوابگاه. در پیاده روی ها. در کتاب ها. آهنگ ها. زیر ابرهای اسفنجی. همیشه. هرجا. این کلمه ها هستند که تنهاییِ ذهنم را همراهند. خودم اما به سکوت خو گرفته ام. آدمی چه آسان انس میگیرد با دردهای هولناک پیشینِ سینه اش. با خلوتِ تنهایی اش. با سکوتِ بی تلاطمش. با هرآنچه روزی وهمش را داشت و اینک بازو به بازوی آن است. انگاره هایم، چیزی میان نوشتن و گفتن گیر میکنند. نه با قلم درگیر میشوند تا به نوشته درآیند، نه به صدا بدل میشوند تا از مسیر حنجره بیرون بریزمشان. با سکوت عجین شده ام. تو گویی این خموشی شبیه دست و پا از آغاز با من بوده: نزدیک، متصل و ممتد. گاهی هراس برم میدارد که خودم را در سکوت گم نکنم؟ فراموش نکنم؟ مایع تاریکش جلوی چشم هایم را نگیرد و خودم را از یاد ببرم؟ شبیه واژه هایم که در خاکستریِ فراموشی محو میشوند. شبیه پندارهایم که حرف نمیشوند. دست خودم را در سکوت میگیرم. میرقصم. با نوای موسیقی بازخوانی میکنم. بسامد صدایم را از جایی میان حلق و گوش میشنوم. باران به پنجره میزند. آبان ماه است. پرده را کنار میزنم و استمرارِ قطره های باران را نظاره میکنم. به استمرار می اندیشم. استمرارِ این سکوت ...