(...) حالا دیگر میدانم. دردش با من میماند. آرامتر میشود ولی تیغه اش کندتر میشود. دردش را نبرده ام در هزار صندوقچه مخفی کنم. گذاشتمش روی طاقچه. تا هرروز جلوی چشمم باشد. روزی صدبار نگاهم بهش بیفتد و بگویم «آخ. دیدی که چه بهترینِ دنیا بود؟ چه بیتابانه میخواستمش و چطور از دستم رفت؟» دیگر خودم را با این حرفها آرام نمیکنم که «نه ، ما به هم نمیخوردیم. که قسمت نبود و باید نمیشد.» نه. ایستادم و قبول کردم. از دست دادن را. خواستن و خواسته نشدن را. خیالم راحت است که کاری نماند که نکرده باشم. خواستم و گفتم و به بانگِ بلند و ایستادم و دویدم و ماندم و برگشتم و ماندم و گفتم و خندیدم و خواستم (...) هرروز میدانم که اگر او بود ، دنیا هزار بار بهتر بود و من هزار بار خوشبخت تر. داغِ نبودنش را گذاشته ام جلوی چشمم ، تا هرروز زخم بزند و لبه اش ذره ای کندتر شود. معلوم است که او هرگز از من نمیرود. من دوست داشتن را با او شناختم و فهمیدم (...)
+ از وبلاگ ِ پنجدری .