وقتی به عقب بازمی نگرم ، بیشتر روزها غمگین بوده ام . و زندگی یادم نداد که دیگر غمگین نباشم ، تنها یاد گرفته ام فاصله میان اضطراب و خالی بودنم را کم کنم . روزهای کمتری به تپش های قلبم گوش کنم و روزهای بیشتری به این خالی ممتد که در جانم راه افتاده / راه انداخته ام / راه انداخته اند .
و حالا ، بعد از روزهایِ بسیاری ، انرژی و توانش را دارم تا خودم را جمع و جور کنم . یعنی از دیشب شروع کرده ام :) - و دوباره بقول همان وبلاگ-نویس دوست داشتنی : { حالا روی لنج خودم نشستم. یواش پارو میزنم. یواش به اطراف نگاه میکنم و بیشتر زل میزنم به اتفاقات که از روبروم رد میشن. روی لنج کسی نیست. اطرافم کسی نیست. شوقش رو ندارم هم. تشنگی اش رو هم. یکجور وارستگی از قلاب کردن خودم و آدمها به هم اینجا خونه کرده که اثرش بیش از هرچیزی آرامشه. }
- اوضاع را تغییر خواهم داد -