درست چند ساعت قبل از اینکه راهی ِ شهر ِ دومم شوم ، درس جدید سنتورم را تمرین کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . نواختم ، خواندم و بغض کردم . تمام ک شد ، همانجا کنار ِ سنتور دراز کشیدم . دلم میخواست گوشی ام را بردارم و برای کسی فریاد بزنم "حالا بلدم [الهه ناز] را بنوازم" همان الهه نازی که سالها معین برایم میخواند و بغض میکردم را حالا میتوانم خودم بخوانم و بنوازم … دلم میخواست کسی را از این شعف ِ ناشی از تکه های کوچک زندگی ام باخبر کنم اما کسی نبود … کسی نبود تا این خوشحالی های خرده ریزم را با او تقسیم کنم :) گوشی را برداشتم و این چند خط را تایپ کردم و شورم را در دل دفن .
سالهاست این تن ، آسِمان ِ غم و شادی اش را تنهایی بر دوش میکشد . دراز کشیدم و به این تنهایی فکر کردم ، فکر کردم ، فکر کردم .