از لحظه یِ باز کردنِ چشمام ، از صدایِ بارون که میخورد به دل کوچه و بارونیِ خیسِ هم اتاقیم فهمیده بودم روزِ تعطیلم قراره رویایی بشه . وسطِ روز آروم قدم زده بودم و هرچی مازیار فلاحی داشتم تویِ گوشیم رو کشیده بودم به آسمونِ افکارم . حتی تک و تنهـا نشسته بودم روی تاب و به نوکِ شاخه هایِ درختا خیره شده بودم . به قطره های بارون که سخت چکه میکردن از شاخه ها اما بالاخره رها میشدن . راحت نبود گذشتن اما شدنی بود ... دیروز گفته بودم «خدایا اینکه دلم بارون بخواد ، چیز زیادیه؟» امروز؟ نم نمِ آسمون ، جوری تمومِ لحظه هامونو پُر کرد که هرکی واردِ خوابگاه میشه ، بویِ عشق میده . امروز نمیگم «کاش یه چیز دیگه خواسته بودم» ... شاید فقط یاد گرفتم «ممنون» باشم از خوشی هایِ کوچیکم :) حالا شب شده / امروز برنامه هام رو انجام ندادم / اما راضیم و حالم خوبه / حالا نشستم رویِ تختِ بالایی اتاقِ 202 خوابگاه و تو اتاقِ خالی دارم تایپ میکنم / درِ تراس بازه و مثلِ دوانگشتی دست زدنایِ بچگی هام ، بارون هم میزنه به درختا به کوچه به شیشه ضخیم ِ تراس / زندگی من همینقدر ساده ست عزیز ، همینقدر خالی از حاشیه . و خودم؟ همینقدر معمولی که وقتی بهَم گره میخورم ، یک لیوان چای زیر این صدایِ شرشر ، التیام بخشِ حالمه :)
+ برای سین میگفتم که انقدر دخترای دور و برم خودشون رو درگیر حاشیه کردن / انقدر ترمِ اول ، واردِ رابطه شدن و عاشق شدن رو توی دانشگاه دیدم که گاهی شک میکنم شاید من دارم اشتباه میکنم نه اینا ! / و این «چرا» یِ بزرگ گوشه ذهنم هست ... چرا فکر میکنیم راهی که باقی رفتند و به نتیجه نرسیدند رو اگر ما بریم به نتیجه میرسیم؟ چرا جلویِ احساساتمون علامت سوال نمیذاریم؟ تا کمتر اشتباه کنیم ... / حرفم درگیر کردن خودمون تو اوایلِ این راهه .