دستها لبریز از داستان اند. سرشار از اتفاقاتی که در خط و خوطِ ریز رویِ مفصل ها پنهان میشوند. ساکت و خاموش ، هرآنچه از ابتدا تا انتها را دیده و شنیده و لمسیده اند ، در سفیدی های انتهایِ ناخن مخفی داشته اند. آخ اگر دستها لب بگشایند ... از شوریِ اشکی که به سرخیِ لب نرسیده در بندِ ابتدایی انگشت محو شده است. از پرده ای که در منتهاالیه شب ، از صورتِ پنجره کنار زده ایم و دستهایی که خاطره شهرِ خاموش را میانِ چین پرده ها ، له کرده است. از شیشه یِ بخار گرفته اتوبوس که با انگشت رویش از نگرانی هایمان نوشتیم. از لمسِ سرانگشتِ احساس زنهایی با مُژگانِ مردانشان. از به آواز درآمدنِ کیبوردها در زیر انگشتانِ نسلی نه چندان پخته ، محضِ ابرازِ دلتنگی ها. از عرقِ سردِ کف دستمان وقتی خودکار را میچرخانیم و میچرخانیم تا مناسب ترین واژه را در بطنِ کاغذی بنشانیم که قرار است بماند تا به ابد ، خوانده شود حتی برای سالها دور. از چشمهایی پف کرده در بادیِ صبح که با رقصِ دستان و معجزه بساطِ بزک ، به شادی میگراید. از گرمایِ دستانی که یادگارشان میانِ دستانِ خودمان است جاودانه ، برای سرمای آخرِ دی ماه ، برایِ سوزِ شبهای تنهایی. از توشه ی بوسه هایِ روی نوکِ انگشتانی که از خیالِ دستها نرفت. از قلابی که دستها بر گردنها زده اند و ردِ انبوهی احساس شورمندانه را همانجا پشتِ گوش ها ، یا حوالیِ تار تارِ موها بجا گذاشته اند. دستها چمدانی از حادثه هایِ گوارا و ناگوارند. اما آرمیده ، ساکت و سخت. دستها بیش از تمامِ دیگرِ ما ، ژرفای عواطفمان را دریافتند. دستها لبالب از خاطراتی هستند به سانِ سکوتِ تاریکِ جیبهای خالی. دستها بیش از تمامِ ما «برقرار» ماندند و پس از هر دلی که به شکست مبتلا شد ، باز هم نوشتند «دلم تنگ شده است رفیق» / گاهی محضِ قدردانی از سخت جانیِ دستهایمان ، بوسه ای گرم بر آنها بزنیم. در گنجه ماجراهای دستانمان ، جایِ این سپاسگزاری خالی ست.
+ این پست : تلاشِ کوتاهی برای بازیابیِ مریمی که بودم !