سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

- 189 -

نمیدانم قصه از چه قرار است و چرا اینروزها پستچی مُدام درِ خانه قلبم را میزند و یک تکه از خودِ قدیمی ام را برایم به سوغات می آورد . مثلا همانروزی که آن کامنتِ بلند بالا را خوانده بودم ، و آخ ! رفیق ... نمیدانی چقدر به منِ رویاییِ سابق میماند . یا همان دو سه روزی که به هر درِ تکراری و غیرتکراری زدم برایِ آرامشِ آشفتگی هایِ توخالی ام و حدس بزنید حالم به چه خوب شده بود؟ بله ! مجموعه هری پاتر . و یادم ، مثالِ دستگاهی که آدمیزاد را به گذشته میراند ، مرا بُرد به روزهایِ قصه هایِ تخیلی و هیجانی و حالـا تنها چیزیکه از آن سالها دارم ، کلکسیونی از کتاب های تخیلی و ترسناک است که در انباری خاک میخورند . به راستی اینروزهایِ غرق در زندگـی -که نقطه ای از آن به هری پاتر ها و درجستجوی دلتوراها نمیماند- چرا باید آنِ گذشته ام بر من یادآوری شود؟ و اصلا از کجایِ قصه بود که تا به اینجایِ کار عوض شدیم؟ از کدام کنجِ اتفاقات ، رفتیم سراغِ همانها که تلخ مینویسند اما واقعی ، واقعی ، واقعی؟ قفسه کتابهایمان از نو چیده شدند و قوه ی تخیلمان در نهانخانه جانمان مخفی شد؟ کدام قسمتِ موضوع را تاب نیاورده بودیم که خودمان را از آرمانی نوشتن رهاندیم و در تلخی داستانهایمان چون زرورقی غمگین ، پیچاندیم؟‌ ماه هاست دارم درمورد تخته چوبِ توخالی که بدان بدل شده ام به روش های مختلف قلم میزنم . مینالم از دختری که به دلتنگ نبودن ، عادت ندارد . به درگیر این ماده نامرئیِ تند و بدطینت ِ خالی و دلمرده بودن . آیینِ زندگیِ ما ، توصیف و تشبیه هایِ خیالی بود نه اینچُنین در آغوشِ مُردابِ واژه های تلخ گرفتار آمدن . نه نگرانی های حل نشدنی ... تو جوابش را میدانی؟ چه شد که احساساتمان از دوردست ها ، دهن کجی میکنند و ما آرام و منطقی به خداحافظی احساسات از روح و روانمان اُنس میگیریم؟ چه شد به [سخت جانی] خو گرفتیم؟ چرا طعم ِ لبخند از نوشته هایمان کوچ کرده است؟ میشود از طعم لبخند برایم بگویی؟ میشود مرا به خانه ی وصف های بی بدیل ببری؟ میشود مذاقم را با گرمایِ رویاها و آرمانها دوباره آشِنا کنی؟ میشود از طعم لبخند برایم بگویی؟ ... 

اصل کلام رفیق ، زودتر از آنکه بدانیم و بخواهیم عاقل شدیم . حتی اگر سردرِ نوشته هایمان هک کرده باشیم «که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانست» اما ریش سفیدِ رسومِ زندگی ، ما را به عاقلی محکوم کرد و قبل از آنکه لب بُگشاییم ، ختم جلسه را اعلام کرد . حکم اجبارِ عاقلی بر پیشانی مان زده شد /


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب