سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

- 187 -

« اگر میخواهید بدانید در روزِ آرامِ دخترهای آرام چه میگذرد / یا اینکه من از آن دسته افرادی هستم که فکر میکنم هر لحظه از زندگیم ارزشِ ثبت شدن دارد »

میخوام ساده بنویسم . صب بیدار شده بودم . اهلِ خانواده هرکدوم به یه قصدی خونه رو با من تنها گذاشته بودن . درسِ سنتورِ این هفته ام رو تمرین کرده بودم . تا 6 ماه در سطح مبتدی باقی میمونم . وصبح بعد از تمرینِ موسیقیِ مِلویی که بهم محول شده بود داشتم سعی میکردم ریتمِ تندش رو هم بزنم . اما نمیشد ، خراب میکردم ، اولش رو درست میزدم بقیه ش رو خراب میکردم ، داشت به جایی میرسید که ریتمِ درسِ خودم رو هم قاطی کرده بودم . به خودم تلنگر زده بودم که برایِ تمرینِ صبر اومدی موسیقی رو همدمِ روزات کنی ، اینجا هم پای عجول بودنُ باز کردی ؟‌ سنتورم رو باز تو کنجِ خودش رها کردم و رفتم سراغِ کتابِ «زندگی خود را دوباره بیافرینید» . یه کتابِ روانشناسیه درموردِ طرحواره ها * . فصلِ شش رو تموم کرده بودم و تا مدتها به دیوارِ سفید جلوی روم زل زده بودم . درموردِ طرحواره هایِ خودم چند تا علامت سوال توی ذهنم بود - شاید باید ترم بعد درموردش با استاد جلالی صحبت کنم . کمی گیج و گم درمورد همین طرحواره ها بودم که نمیتونستم توی خودم تشخیص بدم ، بعضی هاش رو هم داشتم و هم نداشتم ... بعضی هاش رو وقتی داشتم مطمئن میشدم که دارم ، یهو از یکجایِ متن به بعد دیگه معرفِ من نبود / کتابم رو بستم ، شال و کلاه کردم و راهیِ خیابونا شدم . معمولا آرایش نمیکنم . مخصوصا از وقتی دانشگاه میرم [!!] ساده و مشکی پوش کیف پول و گوشی بدست ، هندزفری رو چپونده بودم توی گوشم و از همون بادیِ راه ، آهنگِ عاشق ترینِ نیما مسیحا رو پلی کرده بودم . گهگدار فراموشم میشد که توی خیابونم و زیرلب میخوندم «من بی تو دنیایم غم است» . قدم زده بودم و به زمستونی فکر کرده بودم که دیگه مدرسه نمیرم :) نیما مسیحا میخوند «از همان روزی که از شهر خیالم پر زدی» و چند روز پیش مَن مِن باب ادامه این قسمت آهنگش تو بلوک نوشته بودم «غم نوشتم و نگاه هایی که این غمها رو خوندند ، شد عذاب وجدان ِ من» / بعد از اون آهنگِ میسپارمت به باد ِ امید نعمتی رو گذاشته بودم تا بخونه و یادِ همون اولین شبی افتادم که این آهنگ رو شنیده بودم و هی برایِ خودم گفته بودم «کجاست مقصدت ای گل؟» ، همون شبی که بی هدف پرسه میزدم که خودم رو بالاسرِ مزارِ رفیقم پیدا کردم ! / قدم زده بودم و یادِ اون کتابِ زبانِ بدن افتادم که درموردِ استایلِ من گفته بود : [کسی را به دنیای خود راه نمیدهند] و من فکر میکردم اگه کسی اینها رو بدونه ، چقدر خوندنِ من و ذهن و قلبم راحته براش ! / قدم زده بودم و از وسطای راه ، ادامه داستانِ سمک عیارم رو پلی کرده بودم . سمک عیار رو فقط خاطرِ صدایِ جناب میرفتاح دارم گوش میدم . نمیدونم چجوری بگم ، تا عمقِ بی پایونِ آرامشی که از صداش چکه میکنه رو بفهمید . سمک عیار برام شده توفیقِ اجباری . یادمه یبار که رو صندلیِ کنار پنجره قطار حواسم به ریلِ کناری که تند رد میشد بود ، میرفتاح خونده بود {که علاجِ وی دیدارِ دوست بود ، نه حرارت و برودت و رطوبت و یبوست ...} نمیدونم ادبیات چـه اکسیری داره که آدمهای اسیر به خودش رو خالص و آروم میکنه -مثل همین آقای میرفتاح . / راهم رو به سمتِ خونه کج کرده بودم و یادم افتاده بود بدونِ اینکه تو نبودِ مامان ناهار بپزم ، از خونه زدم بیرون . برای جبرانش دوتا پیتزا مخصوص خریده بودم و عذاب وجدانِ حاصل از اینکه «پولاتو لازم داری!!» رو حوالی بی اهمیتی ذهنم کرده بودم . / مابینِ ظهر و شب ، به خوندنِ کتابِ «جستارهایی در بابِ عشق» گذشت . انقدر با بعضی جمله هاش همزاد پنداری میکردم کـه دلم میخواست یکی باشه و دوتایی باهم خرقه بدریم و گریه کنیم از این حجم . این یکی کتاب درموردِ نگاهِ منطقی به عشق و رابطه اس . و من شیفته ش دارم میشم / حالا آخر شب شده ، اومدم بنویسم ... خیلی وقته لحظه هامو نمینویسم . جرقه هایی که بیهوا تو روزام زده میشه ، به واژه و سطر تبدیل نمیشن و دلم شده گورستونی از واژه ها ! نمیدونم چه مرگم شده ! شاید از خاصیت ِ مواجه شدن با واقعیت هاس ! شاید بخاطر اینه که خیلی کمتر رویایی میشم ، در تخیلم رو بیشتر از همیشه بستم . بیشتر از همیشه دلتنگ نمیشم ، بیشتر از همیشه برای بودن و موندن کسی تلاش نمیکنـم . همین امشب بود که به الف میگفتـم ، رسیدم به نقطه ای که میگم هرکی میخواد بره ، بره !

+ القصه ، من آدم آهسته و پیوسته ای بوده و هستم . هیچوقت تمامِ زندگیم معطوف به یه چیز نشد . روزایی که خدا و خانواده و روانشناسی و قدم زدن و کتاب و موسیقی و نوشتن و فیلم و خانواده و خدا توشون گنجونده شدن ، کم نبودن و بهترین روزایِ زندگیم بودن :)

* من یه توضیحی بدم درمورد طرحواره ها : برمیگرده به دوره کودکیمون و رفتاری که توی خانواده یا هم سن و سالا باهامون شده . طرحواره ها چیزایی هستن که باعث میشن ما یک موضوع ناخوشایند رو [ناخودآگاه] برای خودمون تکرار کنیم . مثال بزنم : کساییکه طرحواره {طردشدگی اجتماعی} رو دارن ، احساس میکنن به هیچ کجا تعلق ندارن و از تمام دنیا احساس انزوا دارن ، بعد این باعث میشه با اینکه از دور بنظر میرسه خانواده ، معشوق یا روابط اجتماعیِ خوبی دارن اما از درون آشفته ن و حتی روابطِ نزدیک شون رو هم سطحی نگه میدارن . از دیگران فاصله میگیرن و ... طرحواره ها باعث میشن ما تو طول زندگی یا جذبِ موقعیت ها و افرادِ مسموم بشیم یا خودمون تبدیل به اون فرد مسموم بشیم ... و همه هم این طرحواره ها رو دارن ، یعنی اگه کتابشو خوندین و دیدین دارین بعضیاشو نگران نباشین طبیعیه :دی


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب