خطابـی که آوا زده بود / دفترچه خریدم .
نمیدانم تابحال گفته ام یا نه ، هرچه اینجا مینویسم را وارد دفترم میکنم . یعنی انگشتان ِ من به همان اندازه که روی واژه های چسبانده شده روی کیبرد در رقص اند ، خونِ خودکارها را هم کشیده اند . تصمیـم گرفتـه بودم این «صد روز خوشحالی» هایم را در دفترچه جداگانه ای بنویسم . دارم روزهای پایانی این پروژه صد روز خوشحالی ام را میگذرانم . امروز دفترچه اش را هم خریدم ... دفترچـه ای که خریدم «شبیهِ من بود» . منی که دو سه ماهی میشود سر و کله اش پیدا نیسـت . سرد شده است . نمیدانم گرمایش را روی دودکش کدام خانه جاگذاشته . مسیر برگشت به خانه را پرواز همای گوش میدادم و با او میخواندم . انگار آهسته آهسته به گرمای خودم بر می گش تم . مابین کارتهایی که برای یلدا باید درست میکردم ، درسهای نخوانده ام ، تحقیقی که باید انجام میدادم ، یک لیوان چای ریختم و با قند و خرما خودم را مهمان کیبردهای لپتاپ کردم . برگشتم و خوشحالی های روزهای اول را خواندم . شهریور ماه را . آنها بیشتر بوی خوشحالی میدادند . ندا بخشِ گرما بودند . پیام آور ِ عطر خوش بودند . دلم برای منی که از من رفته است تنـگ شده . میدانی چه میگویم ؟ دلم برای آخر شبهای مثنوی و قرآنم ، برای شعر حفظ کردنم و حل شدن در ابیاتش ، حتی برای عکس های پرشورِ رادیو لیمو ، برای منی که مدتهاست دیگر من نیسـت تنگ که نه ، مُرده است ... امروز به خودم قول دادم تا دیگر از خود نروم . این حرارت را باید در شومینه تن ، اسیر کرد . بس است چنین از خود بی خود بـودن : ) ./ تیتر ِ اخبار ِ اینروزهایم شده ست : « دخترکی به آغوش خودش بازگشته » . حالا در من هیاهویی ست ، کسی گرد درودیوارم را میگیرد ، کسی زیر چای را روشن میکند ، کسی آینه ها را برق می اندازد ، کسی آتش انداخته به جان شومینه ها ... «من» نشسته است به خوش آمد . میدانی چه میگویم ؟ : )
+ برایِ حالِ آشوبم دعا میکنید ؟ : )
+ درهرحال ، توی همین روزهای سردرگمی و رنجش هست که آدمهای اطرافـت را میشنـاسی . مگر نه ؟