کلمهها زنده هستند و ادبیات یک گریز است؛
گریزی نه از زندگی که به سوی آن!
دیشب، توی سریالی که میدیدم (orange is the new black)، شخصیت اصلی داستان عشق را اینطوری تصویر کرد :
".It"s like coming home after a long trip. That"s what love is"
یک سال و سه ماه و ده روز است که ننوشته ام. خلاصه بخواهم بگویم؛ توی این یک سال و سه ماه و ده روز، برای دوستی از دست رفته ای سوگواری کردم، شاغل شدم و یک میز ساده قهوه ای را با گلدان و ماگ و جملات سنگین رنگ آمیزی کردم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم (آدمهای سالم، آدمهایی که تغییرم دادند)، احساس امنیت کردم، عاشق شدم، برادرم از ایران رفت، وارد رابطه شدم، رژیم گرفتم، رژیم احساس زندان میداد پس رهایش کردم، دوست دیگری را که کنترلم میکرد (بخوان زندان روحی) آرام آرام رها کردم، بیشتر عاشق شدم، بوسیدم و بوسیده شدم، چند بار سفر کردم و هربار رهاتر شدم، از تناقض های فکری هم سفر کردم (حالا میدانم کدام سمت ایستاده ام)، فارغ التحصیل شدم، دلتنگ برادرم شدم-هرروز بیشتر، عشق و کار (دو نجات دهنده بزرگ) تمام دنیایم را گرفتند اما یادم آمد چیز زیادی از رشته دوست داشتنی ام نمیدانم و وقتی ندارم درس بخوانم-پس کار را رها کردم اما آدمهای توی سرکارم را نه، بدست آوردم و از دست دادم، روزهایی بود که احساس کردم من میتوانم و شب هایی هم که از ضعف پر بودم، به کسانی سفت چسبیدم و کسانی را رها کردم.
یک سال و سه ماه و ده روز جالبی بود.
حالا -اینروزها- زندگی روی روتین قشنگی افتاده. روتینی که با عشق او و خواندن کتابهای مربوط به رشته ام پر شده، شبها گریزی میزنم به سریال ها و گاهی کتابها. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای دژ محکم و رویایی ام. دژی که در آن میتوانم ملکه دنیای خودم باشم و دنیایی جادویی در واژه ها بیافرینم که پناهگاه روزهای تاریک و خسته ام باشد. پس سلام نوشتن دوباره :)
چیزهایی را از یاد میبرم. و این خوب و بد است. توی آسانسور میایستم و یادم نیست خانهمان در کدام طبقه است. درحالیکه ساختمان تنها پنج طبقه دارد و پنج عدد کوچکی است که یک بچهی پیشدبستانی هم درکی از آن دارد. توی آسانسور همسایهها به من نگاه میکنند. و من به همسایهها. زیرا بهترین دفاع حمله است. همه منتظریم من یک عددی را انتخاب کنم. من فشاری که توی آسانسور رویم میافتد را دوست ندارم. فشاری که توی جای دیگر رویم بیفتد را دوست دارم. گاهی دستم را الکی روی اعداد میگردانم که مثلاً در حال انتخابم. وقت تلف میشود و خدا را چه دیدی شاید یکی پیاده شد. همه اینها در حالی است که خانه ما طبقه دوم است. و من میتوانم مانند آب خوردن از پله بروم و بیایم. ولی هربار فراموش میکنم و وقتی یادم میافتد پاها و پلههایی هم وجود دارد که آن تو گیر افتادهام. این تازه قسمت به تخمم ماجراست. یعنی شما میتوانید بگویید به تخمم که یادت نمیآید خانهات کجاست. به تخمم که خانه دوست کجاست. ولی وقتی روبهروی هم ایستاده باشیم و من شما را به یاد نیاورم به تخمم تمام میشود و به آپاندیسم شروع میشود. مثلاً آپاندیس یک جای غیرقابل حذف و غیرقابل بخشش و قلب بدن انسان است. اگر کسی کاری به من بسپرد من آن را از یاد بردهام. اگر درباره خاطرهای نهچندان دور حرف بزند الکی لبخند میزنم و میگویم عه؟ جدی اینجوری بود؟ نه پس خاک بر سر تو بود. اگر ناهار کتلت خورده باشم و از من بپرسند ناهار چه خوردی؟ حتی قیافه ناهارم هم یادم نمیآید. گاهی توی صورت انسانها نگاه میکنم و فکر میکنم من ایشان را کجا دیدهام؟ گاهی آنها استاد من هستند. و دارند از پلهبرقی بالا میآیند. من چون حس میکنم ایشان را جایی دیدهام، رویم را میکنم آنوری. ولی چون آنها رویشان را کردهاند اینوری، این قضیه برایم گران تمام میشود. مادرم میگوید باید جدول حل کنم و سرم زیادی توی گوشی است. میگوید از طریق این گوشی توی یک دنیای دیگر زندگی میکنی. حتما آن تو خانوادهای داری، یک دانشگاه دیگر درس میخوانی، ناهار آبگوشت بوده و خانهتان طبقه خدا میداند چندم است.
+ تانزانیا
تلفنی صحبت کردن خار توی گلو و خنجر توی قلبم است. معمولا پشت تلفن نه حرفی برای گفتن دارم، نه داستانی برای تعریف کردن، نه آمادگی روانی برای اینکه هرزمان و هرکجا هرکسی اراده کرد، من برای صحبت کردن با او حاضر باشم.
+تانزانیا
آنچه من به واقع خواهانش هستم همان است که در کلامِ من نوشته میشود؟ انگارِ شما از احوالاتِ من چطور؟ همه همان است که حینِ کلامِ مکتوب گفتهام و خواندهاید؟ آدمی چطور میتواند آنهمه شوریدگی را بنویسد وقتی یقین دارد احوالی که در کلمه بگنجد تماماً وصف است؛ در حالیکه ما همگی ورای اوصافی که از ما ذکر میشود ایستادهایم؟ ما راویِ احوالِ خود نیستیم، ما روایت کنندهی جبرِ عواطفیم؛ روایت کنندهی خوشمشربِ از دست دادنها و دست کشیدنها. ما پیش از نوشتن باختهایم، ما پیش از نوشتن از دست دادهایم. پس دیگر چه اعتبارییست به کلام؟ اصلاً مگر میتوان نوشت آن رعشه را که پی خیالی از تن میگذرد؟ مگر فرو ریختنِ یکبارهی اندوه را میتوان نوشت؟ دلواپسی را بنویس، ببین چه میماند از آن! عجز کلمه است این. عجزِ کلام مکتوبی که همگی برای گذر نوشته میشوند و برای رهایی. به فرض که رها شدهایم، حال چه بر سر رازهایمان میآید؟ راوی هربار از ترس و حظ و ناکامی مینویسد، اما اینها همهی ماجرا نیستند، اینها همگی پارههایی از رموزِ وقایعاند، پارهای از آنچه روایت کننده میل دارد عرضه کند. پارههایی که همگی به کل بیاعتبارند و در معرض حراجِ عقاید آنکه میخواند. خواننده چقدر شریف است برای دانستن؟ خواننده چقدر صالح است برای سهیم شدن در آنی که بر ما رفته است؟ من پیِ اینها نبوده ام هرگز، انگار که من مدام از هراسِ چشمهای خیره گریخته و بیآنکه بدانم فاجعه را از تن به کاغذ رساندهام، و همان حین بارها و بارها زمزمه کردهام: «دیریافته اینها را برای تو نوشتهام، خواندهای؟» .
حال برایم بگو رازهایمان را آنکه میخواند برای آن همه کلمه چه دارد که بگوید؟ اصلاً شانهی آنکه میخواند کجاست؟ برایم بگو پسِ این همه سالی که گذشت آغوشِ آنها که مرا میخوانند کجاست؟ آغوشِ شما کجاست؟
+ نازوند بهاری
با خودم بخشایشگر هستم. و این کاری ست که همیشه برای خودم انجام میدهم.
پذیرفتنِ حقیقت، زندگی را کمی آسان تر میکند. حقیقت این است: زندگی سخت و غیرمنصفانه است و باید با آن کنار بیاییم، چون چاره دیگری نداریم.
لابلای اخبار جهان و اتفاقات گزارش نشده زندگی مردم که بگردی میبینی خبری از فانتزی های زیبا و روح نواز نیست. ژانر حوادث، ژانر وحشت است و جنگ و جنایی و معمایی. همه مان در این سال ها آنقدر فیلم و سریال دیده ایم که دیگر از مواجهه با داستان های عجیب و غریب اینروزها شوکه نشویم. دیگر پذیرفته ایم که بازیگران بی دستمزدی هستیم که بدون خواندن فیلمنامه جلوی دوربین آمده اند. این را نمیخواهم بلند بگویم. پس جلو بیایید تا آهسته دم گوش تان بگویم که ما پذیرفته ایم بازیگرانِ سوگلیِ فیلمنامه نویس و کارگردان نیستیم و به احتمال زیاد، ما را جایی بی اهمیت از قصه حذف خواهند کرد؛ بدون موسیقی متنی غم انگیز و کلوزآپی از صورت زخمی و از نفس افتاده مان.
شاید این ویروس برود و ویروسی دیگر جانشینش شود. شاید زلزله زمین زیر پایمان را نصف و خانه هایمان را ویران کند. شاید سونامی، شهری را با خود ببرد. شاید زامبی ها از زیر خاک بیرون بیایند و نیمه شب به پنجره هایمان بچسبند. شاید بیگانگان کهکشان همسایه تصمیم بگیرند آشغال های داغ و سنگین شان را به طرف سیاره مان پرتاب کنند. دیگر احتمال هر چیزی هست.
سر را به هر طرف بچرخانی آشوب است. اما یک نگاه به خودت و اطرافت بینداز. زندگی هنوز ادامه دارد و ادامه خواهد داشت. تا وقتی جنازه مان روی زمین نافتاده باید (خوب) ادامه بدهیم. باید به آن لعنتی های پشت دوربین ثابت کنیم که ما سیاهی لشکر نیستیم، ما قهرمان فیلم پرفاجعه ی خودمان هستیم.
+ آنالی اکبری
تو هم حتما از این شب ها داشته ای که گذشته ی خودت را باور نکنی و از آن بترسی و زل زده باشی به نوری که از پنجره رد شده افتاده وسط تاریکی خانه و گوش سپرده ای به صدای خش خش جاروی نصفه شب توی خیابان و در دلت تکرار کنی چقدر آن روزها از این آرامش و سکوت دورند، چقدر بیگانه اند، چقدر چرک و کدرند.
امشب مشت من مثل همیشه خالیست با اینکه دنیایم بیشتر از هر وقتی پر از دیگران است، که خوشحال نیستم اما ناراضی هم نیستم. دنیایی که پر از یکجور زندگی دیگر است. زندگیی که در آن کمتر دنبال فهمیدنم و کمتر جدی گرفتنم و کمتر غصه خوردنم. دنیایی که کمتر به عشق ها و تن ها و نگاه ها خود دارد. دنیایی که کمتر درد دارد.
امشب مشت من مثل همیشه توخالیست با اینکه «نه» بیشتری میگویم و «بله» بیشتری میگویم و روتین کمتری را میگذرانم و خوشحال نیستم اما ناراضی هم نیستم.
تو هم حتما از این روزها و شبها داشته ای که مشتت را باز کنی و ببینی بعد از آنهمه همچنان خالیست، همچنان سرد است، همچنان خشک است.
+ از یادداشت های خانم پاپن هایم
سعدی میخوانم. شبهایی که غمگینم سعدی میخوانم. شبهایی که غمم نیاز به نوازش دارد، نیاز دارد کارها و برنامه ها و روتین ها را بخاطرش ببندم و به او گوش کنم، سعدی میخوانم. میگذارم غمم جولان بدهد، خودنمایی کند به لحظه های خالی ترِ شب ها. سعدی میخوانم تا بگوید «خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید - دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را». سعدی میخوانم تا غمم به انگشت هایم برسد. در واژه ها بنشیند. و یادم بیاورد روزگاری با نوشتن عجین بودم. سعدی میخوانم تا بشنوم «هنوز با همه دردم امید درمانست - که آخری بود آخر شبان یلدا را»
چیست مگر آدمی جز یک سرگردانی عظیم که هرچه را به او بدهی دلتنگِ آن دیگرچیزی ست که از دست رفته است؟ از بدِ حادثه رجعتی هم در کار نیست. بلکه تماما یاد است؛ یادِ آنچه دریغ شده و دیگر به کل از دست رفته است. و من می دانم که خیالِ اینها همه آدم را یک روزی از پای در می آورد.
+ نازوند بهاری
از 13؟ یا 14 سالگی پا گذاشتم به فضای مجازی. ابتدای کار تنها وبلاگ بود. آدمهایی که از دنیای بلاگ باهاشون آشنا شدم. بعضی ها دور و غریب با نوشته هاشون نوازشم دادن. بعضی ها نزدیک و آشنا، کنارم بودند شب و روز. کانال های تلگرام اومد. پست های اینستاگرام. جاهای مختلفی رفتم (هرجایی که بشه پستی گذاشت و همکلام شد گاها)؛ گذری و کوتاه مدت. وَ بعد مدتی ترکشون کردم. حالا بیست و یک سالمه. با آدمایی آشنا شدم این سالها، که دووورِ دورن از من. اما شبانه روز میخونمشون. حالم رو با نوشته هاشون زیر و رو میکنم. نویسنده اند؟ خیر. بیزینس وومن اند. گردشگرند. معلمند. وکیلند. طراحند. راستش چندتایی هم نویسنده اند. اما از نویسنده های خودمونی و خاکی و صمیمی اند. آدمهایی که تیکه هایی از خودم رو توی اونها میبینم. آدمهایی که ازشون تأثیرِ آگاهانه میگیرم. آدم های خاص و تاریخ سازی نیستند. شبیه خودمون هستند. که بودنشون برای هستی واجبه و در نبودشون؟ کاینات به کار خودش ادامه میده. آدمهایی که کلمه هاشون قلبم رو گرم میکنند و من رو به خودم نزدیک میکنه. ممنونم دنیای مجازی. ممنونم.