هرچه بزرگتر میشدم ، خودم را میدیدم که مابینِ شاخه هایِ بایدونباید آدمها پیچیده میشدم. پیچیده تر میشدم. بایدهایشان در تنم فرو میرفت. نبایدهایشان خراشم میداد. دور از این بایدها و نبایدها ، به آنجا تعلق نداشتم. من قوانین را بلد نبودم و برای جماعتِ دیگری بودم. چیز دیگری بودم. چیزِ خارق العاده ای بودم - اما اگر میتوانستم خودم باشم. همه از تو میخواهند معمولی باشی. مثل همه باشی. بزرگتر که میشوی این ، رنجِ روانت میشود. این «من شبیه شما زندگی کردن را دوست ندارم» ها. این نگاهِ پسِ رفتارها و خودت بودن ها. این ری اکشنِ پسِ تفاوت هایت. همه اینها مثلِ سایه روحم را بلعیده بود. بایدها و نبایدها مثلِ بختک آسایشم را خفه کرده بود. نگاه ها و اَکْت ها روانم را مکیده بود. امروز؟ این رویای وحشتناکِ توام با خفگی را از خودم کنار زده ام. خودم هستم. خودِ زیبایم. خودم که به دنیای خودم-ها تعلق دارم. هرچه بیشتر راهِ خودم را در پیش میگیرم. هرچه بیشتر دستِ بایدهایتان را از گردن برمیدارم ، زخمِ نبایدهایتان را از روحم پاک میکنم ، راحت تر میشوم. امن تر میشوم. خودم تر میشوم. حتی با شما هم بیشتر در صلحم. رها شده ام و رهایی آرزویِ دیرینه من است.