امروز از خودم پرسیده بودم خوشحالیِ امروز چی بود ؟ همه روزها مگه باید خوشحالی داشته باشن ؟ نمیشه یه روز به بی تفاوتی بگذره ؟ شبیه باد موقع پیاده روی این شبا ؟ نمیشه یه روز هم به دلتنگی بگذره ؟ به بغضی که فکر نمیکردی بازم بشکنه ... بازم بشینه گوشه گلوت ؟ خلاصه امـروز میشه : آهنگِ ای ساربانِ محسن نامجو . / دلمو زیر و رو میکنه :)
تو انقدر عمیق بودی در من ، هنوز هم اگر به خوابم سرک بکشـی میتونی اشکامو به لبم برسونی . من زبون در کام گرفتم . خیلی وقته . حلقه شدی به گردنم . مدت هاست :) ایکاش میشد دل بست به رویا ها . به خرافه ها . یکبار هم عاقل نبود و رویا تلخیها رو با شیرینی ها بدل کنه ؟ :) {تو مرگ دلم را ببین و برو} ... /
اما خب الوعده وفا . قرار بود خوشحالی پیدا کنم : قسمت ِ YOU تلگرامم که قبل از اینکه بیام اینجا دستم خورد و باز شد / آخرین چیزی که نوشتم : و لمس ِ سرانگشت های ِ تمام شده ات در دست های من ...
+ میدونی یه دری توی وجودم بسته شده . یه دکمه ای خاموش شده . یه پتانسیلی از بین رفته . و من اجازه دادم تار عنکبوت بگیره خاطرات رو . اتفاقات رو . اما زنده کردنش مثل ور رفتن با دکمه ایه که خودتم میدونی قرار نیست روشن بشه . فقط تار عنکبوتاش کنار میره ... فقط باز درِ بسته شده وجودم بهم یادآوری میشه . اون در اما قرار نیست باز بشه :)