سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

- 116 -

صبح چشمانش را از هم گشود. کمی پلک زد تا به روشنایی پس از این شبها عادت کند.

با خواب آلودگی به ساعتِ روی دیوار خیره ماند. ساعت 8 صبح بود...

دلش نمیخواست برخیزد. دلش میخواست دوباره به دهان خواب وارد شود تا بلعیده شود.

از این روزهای «بی حسی» بیزار بود. در دل میگفت :‌و سلام به روز سردِ دیگری.

شب گذشته تنها بود. خانه آرام بود. شام خورد.

روی مبل نشست و داستانی را که چند روز پیش یکی از نویسنده ها خوانده بود ، پلِی کرد.

چشمانِ خسته اش را بست. به داستان گوش میداد. و ذهنش جز صدای نویسنده از «هیچ» پر بود.

سکوتِ کر کننده اش عظمتِ آسمان را میشکست...

داستان درموردِ اختلافِ طبقاتی موجود در جامعه بود. درباره فقر بود. درباره این بود که حتی همان ها که

با پولشان آدمها را میخرند و میفروشند و ... باز هم یک جایی از زندگی حسرتی دارند. یکجایی میشکنند.

درباره حالِ زارِ‌ آنهایی بود که از «نَداری» در سوراخ سمبه های شهر خفته اند و صدایشان در نمی آید.

و دخترک میانِ غم صدایِ نویسنده گم بود ....

نمیدانست ! آیا واقعا میتواند غم آنها را بفهمد؟‌ هر دو دسته را؟‌ یا صدایش فقط مثالی از غم است؟

دخترک این شبها خسته بود ... زیاد ! تنها چیزی که دلش میخواست یک زانو بود تـا سرش را بگذارد و بخوابد ...

آخ که خواب چه دستاویزِ قشنگی برای فرار از واقعیت هاست!

دخترک نفس بریده بود از تمام این «دوری ها» ! بی دلیل چشم هایش پر میشُد.

قدم زدن ها او را مُجاب نمیکرد. نوشتن ها سردترش میکرد. به خدایش گفته بود :‌ دلم برایت تنگ شده!

اما واقعیت اینست که دلش برای معبودش تنگ که هیچ ، مُرده بود.

درِ دنیایِ خیالش را بسته بود. در را به روی تمامِ آدم ها بسته بود ... خود مانده بود و خود و خود و خود ...

«در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت / ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من»

از فکرِ دیشبش دست شست ... هنوز دراز کشیده بود و چشمانش خیره به جایی شبیه ساعت.

بلند شد. از خانه بیرون زد. دلش یک آغوشِ‌ امن میخواست. یک آغوشِ معنوی / نورانی / به کردارِ خداوند !

شاید خودِ جهان موازی اش ، لبهایی خندان داشت ... میدانست جهان موازی ای وجود دارد که او سرمست و رهاست.

و قدم زد و قدم زد و آسمان هم پا به پایش نم نم بارید :)

دخترک اینروزها را دوست ندارد. والسلام./


+ مریم هستم
| کمی درباره من |

در زبان عبری مریـم یعنـی آیینه دریا .

دریا شکل زنیسـت که نگـاهش عمیـق

و هُرم نفس هایش شرجی ست .

مریـم برای من ،

همان آیینه طغیانگری

و آرامش ِ زن شرجی ست .

مصداق سکون و خشم .

ژرفا و سطح .

شفافیت و تیرگی .

تم ِ تمام و کمالی از آبی ها .

مریم ، خاکستری ِ معمولی ِ

دریاییست در هوای ابری .

زیبایی / زیبایی / زیبایی ...

مریم ، نگاهی ست عمیقتر

از چشمان پنجره ی گشوده به دریا .



روزمرگی ها و حس های گهگدارم را

با بلاگم شریـک میشوم .

این سطور

نه آنچنان قابل و شایسته خواندن اند

پس اگـر من را میخوانید ،

تمامـا از نگاه مهربان خودتان است .

ممنون از محبت دلتان :)


MeLoDiC

قالب